مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم.



توی محله مون سه نفر وسیله ی نقلیه داشتند.

بابای من؛ که با یه کامیون لیلاند دماق دار خرج یه زن و پنج تا بچه ی قد و نیم قدش رو درمی آورد، احمدآقا که با موتور یاماها صدِ همیشه خرابش تا الوار فروشیِ پسر عموش توی خیابان قزوین می رفت و برمی گشت و آقا عین ا؛ که یه پیکان قرمز رنگ داشت.

آقا عین ا که پُش شهرداری مغازه ی تعمیر رادیو و تلویزیون داشت حسابی مایه دار و صاحب تنها خونه ی دو طبقه محله مون بود. یه زنِ قشنگ و قد کوتاه داشت که قبل از اینکه سرطان بگیره و عشق و علاقه اش رو به همه چیز و زندگی از دست بده عاشق طلا بود و همیشه ی خدا دست کوچیک و تُپُلِش از مچ تا آرنج پر بود از النگوهای جور و واجور. به جز سیف ا. ؛ که زیادی چاق بود بقیه ی بچه هاش از نظر قشنگی یه سر و گردن از بچه های محل بالاتر بودن. روح ا و شهاب قشنگ تر از پسرهای محل بودن و اُم البنین و سهیلا هم قشنگ تر از دخترهای محل. اعظم پاکوتاه؛ دختر وسطیه آقا عین ا ؛ کِیت وینسلتی بود برای خودش. پسرهای محل حاضر بودند همه ی تیله ها و کارت های بازی شون رو بدن تا فقط اعظم پاکوتاه جواب سلامشون رو بده!

قیامت روزی بود که داداش آقا عین ا که نمی دونم کجای بالاشهر اون روزها زندگی می کرد ماشین خارجیِ زرشکی رنگش رو کنار پیکان قرمز رنگِ آقا عین ا پارک می کرد و سه تا دخترِ یکی قشنگ تر از یکی دیگه اش نوبتی از اون پیاده میشدن. اعظم پاکوتاه که برای بازی به اونها اضافه میشد شرایطی رو پیش می آوردن که من بعد از سی سال هنوز موقع نوشتن دست هام می لرزه و نمی تونم واژه ی مناسبی برای وصفِ قشنگی های اون چهار دختر پیدا کنم. چهارتایی کِش بازی و لِی لِی بازی می کردن و ما مثل شهری غارت شده به تماشاشون می نشستیم. برزخ لحظه ای بود که خدابیامرز بتول خانوم بچه ها رو برای ناهار صدا می زد. بلاتکلیف بودیم که آیا بعد از ناهار دوباره اون چهار دختر برای بازی میان کوچه یا نه. یه وقت هایی برای ناهار نمی رفتیم خونه و تا چند ساعت روی پله ی جلوی خونه ی تِلی خانوم می نشستیم تا بلکه اعظم پاکوتاه و دختر عموهاش رو دوباره ببینیم.

سیف ا که کمی بزرگ تر شد و تونست مغازه آقا عین ا رو بچرخونه، آقا عین ا زد تو کار عشق و حال! بالا پشت بام کفتر بازی می کرد و با آقا عزیزی که همسایه ی دیوار به دیوارش بود تریاک می کشید. سراشیبی زندگی آقا عین ا از همونجا شروع شد. زنِ قشنگش سرطان گرفت و بعد از عروسی سیف ا مُرد. دختر کوچیکه اش سرطان گرفت و با کلی شیمی درمانی نجات پیدا کرد اما بیشتر زیبایی هاش رو از دست داد. خودش هم به خاطر بیماری مجبور شد حنجره اش رو با حنجره مصنوعی که کفِ دستش می گیره عوض کنه.

تو گیر و دار این اتفاقات اُم البنین خیلی بی صدا زنِ رضا؛ پسر سومی آقا عزیزی شد و از این خونه رفت به خونه بغلی و اعظم پاکوتاه جوری که هیچ کدام از پسرهای محل خبردار نشدن زنِ یه پسر از محله ی دیگه شد و رفت. انگار یه دفعه برق یه شهر بره و همه جا تاریک بشه، زندگی آقا عین ا. و یه جورهایی همه ی محل سوت و کور شد.    

اما قشنگی زندگی در بالا و پایین بودن هاشه. پسرها و دخترهای آقا عین ا که مثل گرده درخت هایی که باد بهار با خودش می بره و هر کدام رو جایی می کاره در سطح شهر پراکنده شده بودند، کم کم زندگی های خودشون رو شکل دادن. بچه های اکثرشون هم به مادر بزرگ قشنگ شون کشیدند و قشنگ شدند. اُم البنین و رضا هم صاحب دو دختر قشنگ شدند. مهناز و بهناز. شش ماه پیش رفتیم عروسیِ مهناز و امشب دعوتیم که به عروسی بهناز بریم. احتمالا امشب آقا عین ا و سیف ا و روح ا و اُم البنین و سهیلا و از همه مهمتر اعظم پاکوتاه رو هم توی عروسی می بینیم.

خلاصه عروسی بهناز بهانه ای بود که یه کمی از زندگی اون روزهای آقا عین ا بنویسم. بعدها براتون داستانهای مختلفی از این خانواده قشنگ می نویسم.



خبر مرگم که توی محله پیچید همه اومدن!

اول از همه قاسم مقامی کرکره مغازه اش رو پایین کشید و اومد.

وقتی بابام دیسک کمر گرفت پایین خونه مون یه بقالی زد تا اینجوری لنگِ خرج یومیه اش نباشه. یه کوچه فرعی اونقدرها کشش نداشت که دوتا بقالی کنار هم داشته باشه. برای همین قاسم از ما دلخور شد. با اینکه رقابتِ کاری مون اصلا دوستانه نبود اما قاسم پسر بدذاتی نبود. می دونستم روزی که بمیرم به خاطر دشمنی هاش عذاب وجدان می گیره و زودتر از همه خودش رو می رسونه. اون هم اگر می مُرد من همین حس رو به اون می داشتم.

روح ا عسگری، پسر خدا بیامرز بتول خانوم، ناصر قهرمانی و برادرزاده هاش رو خبر کرده بود و حسین ساقی، کاظم کفتار رو. از کاظم کفتار و داداش هاش خوشم نمی اومد. فقط چون خیلی احترام بابام رو نگه میداشتند با اکراه یه سلام و علیکی باهاشون می کردم. بعدها که بقالی رو جمع کردیم و مغازمون رو به سهیلا؛ خواهر کاظم کفتار، اجاره دادیم تا آرایشگاه نه بزنه ارتباط مون بهتر هم شد. سهیلا دوست دخترِ شاهپور پسر زیلفعلی بود و بعد از اینکه باباش به خواستگاری شاهپور جواب منفی داد شبانه از خونه فرار کرد و رفت خونه شاهپور. اون شب بابام می گفت قطعا آقا سهراب با پسرهاش می ریزن و خونه زیلفعلی رو آتیش می زنند اما مامانم اعتقاد داشت که آقا سهراب انقدر توی زندگی تجربه داره که بدونه دیگه کار از کار گذشته و نباید بی آبرویی کنه. آقا سهراب وقتی خبر رفتن سهیلا رو شنید، بدون اینکه با کسی صحبتی کنه چمدونش رو بست و رفت روستاشون و تا وقتی که زنده بود نه به تهران برگشت و نه حاضر شد سهیلا رو ببینه. فقط یه بار تنهایی رفت و توی یکی از دفترخونه های نزدیک روستاشون زیر عقدنامه سهیلا رو که از تهران براش فرستاده بودن امضا کرد!

خبر مرگ من رو امیر جیقیلی از مادرش شنیده بود و علی بادی خیلی اتفاقی وقتی مسافر دربستی به محله مون آورده بود متوجه شده بود. به بهمن اثباتی و داداش هاش هم نوروز خبر داده بود. خلاصه همه ی بچه های قدیمی محل از کریم گدا تا وَجی بچه باز اومده بودن؛ اِلّا آزاده، دختر کوچیکه ی آقا بختیار!

آقا بختیار سرِ کوچه مون مصالح فروشی داشت. چهارتا دختر داشت و یه پسر. پسرش عضو گروهک مجاهدین بود و سال شصت و سه به هزار بدبختی از مرز فرار کرد و خودش رو به سوئد رسوند. بیچاره "احترام" خانوم که می دونست دیگه هیچ وقت نمی تونه پسرش رو ببینه قایمکی گریه می کرد تا حرف شون سر زبون ها نیوفته و برای دخترهاش مشکلی پیش نیاد. اون روزها که شهر حال و هوای جنگ داشت و تلویزیون بیشتر برنامه های جنگی و انقلابی پخش می کرد هر وقت شور حسینی بچه های محل رو می گرفت، می رفتن و رو به مصالح فروشیِ آقا بختیار داد می زدند: "بختیار.، بختیار.، نوکر بی اختیار". صدا توی مصالح فروشی می پیچید و آقا بختیار با بیل دنبال شون می کرد. من از آقا بختیار که یک چشمش کوچیک تر از چشم دیگه اش بود می ترسیدم و هیچ وقت این کار رو نمی کردم. همین هم باعث شد تا آزاده از من خوشش بیاد و با هم دوست بشیم. به بهانه خواهرهام می اومد خونه مون و با هم بازی می کردیم. یه دخترِ قشنگ و مهربون. از اون دخترهایی که باید توی همه ی محله های شهر یه دونه باشه تا شهر قشنگ بشه. من بیشتر از هرچیزی عاشق تُن صدای آزاده بودم. یه ضرب آهنگی داشت که وقتی صِدام می زد مَست صِداش می شدم.

از مدرسه که برمی گشتم زود مشق هام رو می نوشتم و می دویدم تو صفِ نونوایی آق می ایستادم که وقتی آزاده برای بازی میاد، نه مشقی برای نوشتن مونده باشه و نه مامانم با فرستادنم به صف نونوایی مانع بازی کردن ما بشه. روزهامون همینجوری قشنگ می گذشتند که رقیّه خواهر بزرگه ی آزاده سرطان گرفت. می گفتند از مدت ها قبل یه جُغد پشت بام خونه ی آقا بختیار لونه کرده بوده و شب ها می خونده. مامانم می گفت که بارها به "احترام" خانم گفته بوده که اگر چاره‌ای برای این جغد نکنن زود یا دیر نحسیش روی زندگی شون می افته! رقیّه که مُرد، آقا بختیار خونه اش رو فروخت و از محله ما رفت. من توی مدرسه بودم که آزاده برای خداحافظی اومده بود خونه مون. هام خداحافظی کرده بود اما روش نشده بود پیغامی برای من بذاره. این رو خواهر بزرگم می گفت. می گفت بعد از خداحافظی تا دَم در رفت و مثل کسی که چیزی جاگذاشته باشه برگشت. یه کم نگاه مون کرد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره رفت. فقط به خواهرم گفته بود بزرگ که شدم خودم برای دیدنتون میام. اما هیچ وقت نیومد. حتا روز مرگم.

من از اینکه آزاده نیومده بود ناراحت نبودم. دوست نداشتم گریه کنه. یه بار هم که مینا، خواهر دوّمیم، تِلِ آزاده رو شکست و اون رو گریه انداخت من طاقت نیاوردم و خواهرم رو گرفتم زیر باد کتک. وقتی گریه آزاده رو میدیدم حالم بد میشد.

البته نمی دونم اگر می فهمید علت مرگم چی بوده باز هم گریه می کرد یا با خجالت می رفت و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!

***

تو کوچه غربتی های سیزده آبان سراغ مصطفی کفتر باز رفتیم و سی گرم حشیش خریدیم و دادیم دست رضا تارزان. محمد می گفت نباید خودمون رو توی پارک تابلو کنیم. رضا برامون کاسبی می کنه و آخر شب میریم و حساب پس می گیریم. "اگه کاسبی همینجوری بمونه به سر سال نرسیده هر کداممون یه پیکانِ سفید یخچالی می خریم!" این یکی رو رضا تارزان می گفت. اما هنوز سه نفری یه پیکان نخریده بودیم که رضا رو فروختند. وقتی گرفتنش؛ من و محمد هر کداممون به یه سمتی فرار کردیم. محمد رفت شیراز پیش هم خدمتیش و من چندماه تو گاراژِ  مامازَن دایی حمید قایم شدم. وقتی آب ها از آسیاب افتاد و به خونه هامون برگشتیم، هر کس رفت سیِ خودش. محمد زد تو کارِ دَوا و بعدها صنعتی اش کرد، و من سیگاری پر می کردم و توی چندتا خوابگاه دانشجویی پخش می کردم. آزاده رو خیلی اتفاقی جلوی یکی از همون خوابگاه ها دیدم. چهره اش به کلی فرق کرده بود ولی صداش همون صدا بود و همون زنگ رو داشت. وقتی دوستش رو صدا زد یه دفعه برگشتم به حیاط خونه قدیمی مون و باغچه ی کوچیکی که با آزاده گل های یاس اش رو می کندیم و تیکه ی کوچیکِ پشت گل رو جوری می کشیدیم که پرچم گل موقع بیرون اومدن یه قطره شیرین با خودش بیرون می کشید. شیره رو که روی زبونمون میگذاشتیم می خندیدیم و حس می کردیم دنیا برای ما شده. اون روز آزاده من رو ندید. از ترس اینکه من رو ببینه دیگه به اون خوابگاه جنس ندادم. ولی چند بار رفتم و قایمکی از دور تماشاش کردم.

***

مصطفی کفترباز جنس هاش رو پشت گنجه ی کفترهاش قایم می کرد. هروقت هم که شیره ی خوبی گیرش می اومد نگه می داشت برای روزی که لیلا می اومد خونه شون و دوتایی کنار همون گنجه ی کفترها بساط سیخ و سنگ رو به پا می کردن. لیلا یه دختر لاغراندام بود که مصطفی عَمَلی اش کرده بود. بچه دروازه غار بود و توی دبیرستان های اون منطقه جنس پخش می کرد. من از لیلا خوشم می اومد. صداش بعد از اینکه چند سوُت شیره می کشید یه جور قشنگی دورگه می شد و وقتی می خندید دماغش یه جور جذابی چین چینی میشد. لیلا می دونست که خیلی دلم می خواد باهاش رابطه بگیرم اما از ترس مصطفی کفترباز هیچ وقت نگاهم نمی کرد. تا اینکه بالاخره یه بار وقتی برای چند دقیقه باهاش تنها شدم خودم رو بهش نزدیک کردم و ازش خواستم که با من رابطه داشته باشه.

- مرد ایرانی اگه شیره نکشه فرقی با خروس نداره. اگه می خوای با من بخوابی باید جُربزه ی خودت رو نشون بدی. مغز خر نخورده ام که خودم رو به خطر بندازم و مصطفی رو بعد از یه عمر سلام علیک به یه بچه ریغو بفروشم.

وقتی طعم گسِ نشئگی برای اولین بار زیر زبونم پیچید احساس کردم یه حسی درون وجودم ء شده که سالها سرکوب شده بوده. یه حسی شبیه حسِ ء جنسی، اما درون خودم. بدنم داغ بود و سرم سبک. وقتی لب های لیلا رو روی لب هام گذاشتم دیگه چیزی از این دنیا نمی خواستم. من لیلا رو می خواستم و لیلا شیره من رو. هر چی داشتم و نداشتم به سیخ و سنگ چسبوندم. تا اینکه یک روز صبح بیدار شدم و دیدم لیلا رفته. تمام پارک ها رو گشتم.، به همه ی مواد فروش ها سر زدم.، حتا التماس مصطفی کفترباز رو کردم بلکه جای لیلا رو به من بگه، اما نگفت. لیلا آب شده بود و رفته بود توی زمین. دیگه بعد از لیلا چیزی نمی خواستم. اما خماری و استخوان دردهای بعدش که این حرف ها حالیش نیست. باید کار می کردم تا بتونم زنده بمونم. اما دیگه کار مثل قدیم نشد. وقتی به کسی قول ده گرم جنس رو می دادم نمی دونم چه اتفاقی می افتاد که هشت گرم تحویلش می دادم. اگر بیست گرم می خواست، پونزده گرم دستش رو می گرفت. کم کم بی اعتبار و بی کار شدم. باید ماده مصرفیم رو عوض می کردم. صنعتی ها هرچی هم که بد باشند لااقل درد خماری شون دو سه روز بیشتر نیست. مثل سُنتی ها نیستند که یک ماه استخوان دردش جونت رو به لب برسونه و نتونی اِسهالت رو جمع کنی. دو روزه سرپا می شی و میری دنبال یه کاری.

جیب بری، گدایی، کارتن خوابی و جمع کردن پلاستیک کهنه و بطری های آب معدنی از سطل های زباله کارهایی بود که من به امید زنده موندن و دیدن دوباره لیلا انجام دادم اما روز به روز از اون دورتر شدم. تا اینکه برای اولین بار چند گرم هروئین رو روی زر ورق سُر دادم و کشیدم توی سُرنگ. سرنگ که به رگ هام نزدیک شد از دور لیلا رو دیدم. یه مانتوی زرشکی که سر آستین هاش توری بود تن کرده بود و یه روسری مشکی رو جوری روی سرش پیچیده بود که صورت حالا کمی تُپل شده ی سفیدش مثل قرص ماه به چشم می اومد. انگار وضعش خوب بود. حتما زن یه آدم درست و حسابی شده بود. نگران بود که نکنه کسی اون رو با من ببینه. کمی که کنارم نشست آروم بلند شد و از همون مسیری که اومده بود رفت. از فرداش من روزی یکبار سرنگ رو توی رگها می چدم و لیلا روزی یکبار به من سر می زد. آب دریا بود سگ مَصّب. کم کم قرارهامون شد روزی دوبار وسه بار. تا اون شب که نیومد! سرنگ دوم رو زدم کنار اولی. بچه ها گفته بودن که هیچ وقت این کار رو نکنم. اما اون شب من می خواستم هرجور شده لیلا رو ببینم. سرنگ سوم رو که تزریق کردم سرم سنگین شد. یه چیزی رَگ گردنم رو از پشت به مچ پاهام گره زد. نفس کشیدن سخت و دست چپم خشک شد. با دست راست سعی کردم گردنم رو آزاد کنم اما نتونستم. شروع کردم به ماساژ مچ دست چپم که به پهلو روی زمین افتادم. دهنم خشک شده بود و نفس کشیدن سخت. انگار یه چیزی راه نفس هام رو بسته باشه. خواستم با دست دهنم رو باز کنم که دیگه نفسم بالا نیومد.

***

بچه های محل سنگ تمام گذاشته بودند. یکی دنبال هماهنگی اتوبوس بود برای مهمان ها و یکی دنبال رزرو مسجد برای مراسم. یکی هم رفته بود تا سور و سات ناهار رو برای وقتی که از بهشت زهرا بر می گشتند هماهنگ کنه. بابام یه گوشه دوتا دست هاش رو روی سرش گذاشته بود و گریه می کرد. وقتی کسی برای گفتن تسلیت نزدیک می شد دست هاش رو از روی سرش برمی داشت و آغوشش رو باز می کرد. طرف که می رفت دوباره دست هاش رو روی سرش می گذاشت و بی صدا گریه می کرد. بچه های محل به روی بابام نیاوردن که پسرش چه جوری مرده. من رو بردن و توی قطعه 210 زیر خاک گذاشتند.

آدم های زیادی اینجا هستند. اما همگی منتظرند. هر کسی منتظر یه نفر یا یه اتفاقیه. من هم منتظر لیلام. نمی دونم کی میاد. دلم برای تُن صداش و تماشای چین چین های دماغش وقتی می خنده تنگ شده.



"خداحافظی کردن اندکی مردن است"

می خوام ازت خداحافظی کنم و برم. کجا.؟ نمی دونم! چه اتفاقاتی منتظرمه.؟ نمی دونم! پشیمون میشم یا نه.؟ نمی دونم! خوبه یا بد.؟ نمی دونم! چرا.؟ می دونم! می دونم چرا می خوام برم. خسته شدم! از خواستن و خواسته نشدن خسته شدم. از دوست داشتن و دوست نداشته شدن خسته شدم. از ساختن توهمی از ترسِ تنهایی هام و باختن تمام زندگیم و نرسیدن به اون خیال موهوم خسته شدم. از عشق یکطرفه خسته شدم. دقیقا از تو خسته شدم. از منطق مزخرفت که هیچ وقت اجازه نداد من رو ببینی خسته شدم.

اما می خوام قبل از رفتن بابت همه ی لحظات و حس های خوبی که خواسته یا ناخواسته برام ساختی ازت تشکر کنم. از همه ی اون چیزهایی که یادم دادی تشکر کنم. از اینکه اجازه دادی زن بزرگی مثل تو رو دوست داشته باشم تشکر کنم. از اینکه لبخندت اینقدر قشنگه تشکر کنم. و تشکر کنم از اینکه خورشید خانومم بودی و تا ابد خواهی بود.

گلایه ای از نامهربونی هات ندارم. گلایه ای ندارم از اینکه هرچی به سمتت دویدم، روت رو بیشتر از من گرفتی. که هرچی بلندتر دوستت دارم رو فریاد زدم، محکم تر دست هات رو روی گوش هات فشردی. حسرت اما؟ چرا! حسرت های زیادی به دلم موند. حسرت اینکه یکبار اسمم رو صدا بزنی. اینکه یکبار دستم رو توی دست هات بگیری و حسرت اینکه یکبار خورشید خانومم رو با خورشید خانم ببینم توی دلم موند. این حسرت ها بمونه برای روزهای پیریم. برای روزهایی که از پشت پنجره خانه سالمندان، دختر و پسری رو می بینم که زیر برف زمستون دست های همدیگه رو گرفتن و دارن قدم می زنند و قایمکی همدیگه رو می بوسند. به یاد تنها بوسه ی کی که زیر برف های زمستون به صورت خورشید خانومم زدم.

اجازه بده عذر خواهی کنم ازت، اگر خواسته یا ناخواسته کاری کردم یا حرفی زدم که دلخور شدی. شاید یه روزی، یه جایی و یه جور دیگه ای دوباره به هم رسیدیم. شاید هم نرسیدیم. اگر دوباره به هر شکلی به هم رسیدیم امیدوارم همچنان لبخند نازت رو روی صورت قشنگت ببینم.

تو راست می گفتی! همیشه این تویی که می مونی. همیشه این منم که میرم. ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی.تو بمان و دگران، خوش به حال دگران.

دوستت دارم خورشید خانوم.

 

پ ن: این وبلاگ تا ابد برای تو خواهد بود. شاید گاهی از قصه هام برات بنویسم. از غصه هام؟ نه. خوشحال میشم بعضی وقت ها بخونیشون.



حتما داستان زن و مردی که هنگام بازی گلف با هم آشنا می شوند را شنیده اید! زن پس از آنکه توپ خود را داخل سوراخ مورد نظر می اندازد به مرد کنار خود نگاه کرده و می گوید: "شما تو چه مرحله ای هستید؟" مرد با لبخندی بر لب پاسخ میدهد: "من یه سوراخ از شما عقب ترم!" این اتفاق دوبار دیگر تکرار و هربار مرد همان جواب را می دهد. تا اینکه در انتهای بازی زن علاقمند می شود که سر صحبت را با مرد باز کرده و با او بیشتر آشنا شود. از این رو خود را معرفی کرده و می گوید که صاحب کارخانه تولید نوار بهداشتی است. سپس شغل مرد را می پرسد. مرد در پاسخ می گوید: "من که گفتم یه سوراخ از شما عقب ترم! من صاحب کارخانه تولید پوشک بچه هستم!"

رابطه من و مَمَدرضا نه دقیقا شبیه این، بلکه تا حدودی یک همچین چیز غامضی است. من از مَمَدرضا یک سوراخ نه، بلکه چهار سوراخ عقب ترم. یعنی تمام اتفاقاتی که برای او رخ می دهد با یک تاخیر چهار ساله برای من روی می دهد.

به عنوان مثال یادم می آید که حدود چهار سال و سه ماه پیش مَمَدرضا ابراز نگرانی کرد که شب ها خوابش نمی برد و تا صبح در رختخواب به خود می پیچد! دقیقا از سه ماه پیش من هم به همین مشکل دچار شدم. یعنی شب ها با هزار بدبختی به خواب می روم و بعد از یک ساعت مثل کسی که خواب کامل داشته است از خواب بیدار شده و تا صبح مثل مار گزیده در رختخواب به خود می پیچم. همزمان با آمدن به اداره کمبود خواب را احساس کرده و تا عصر پشت میز چُرت می زنم. این یکی از چندین و چند اتفاقی است که دقیقا چهار سال پس از مَمَدرضا و مشابه با او برای من رُخ داده است. شاید بگوییدکه این خود امتیاز بزرگی ست و من چهار سال فرصت دارم تا از وقوع اتفاقی که دوست ندارم جلوگیری کنم. اما باید بگویم که تا این لحظه تمام تلاش هایم برای این مهم بی نتیجه مانده و اتفاق مورد نظر بی توجه به تلاش های من، در زمان خود رُخ داده است.

اگر دوست دارید بدانید که قریب الوقوع ترین اتفاق برای من چیست باید بگویم که همین روزها همسر فعلی ام که به زودی همسر سابق ام خواهد شد همراه و برادرش درحالی که دوربین فیلمبرداری در دست دارند وارد شرکت من خواهند شد و من را درحال زِنای محسنه با یک خانمِ شوهردار دستگیر خواهند کرد. سپس بعد از اینکه به اندازه کافی آن زن را کُتک زدند و کلی فحشِ کِشدار و بدون کِش به من دادند یک اعتراف نامه آماده می کنند و هر دوی ما را مجبور به امضای آن می کنند. در نهایت کپی اعتراف نامه و فیلم ضبط شده را همراه با یک نامه مفصل برای همسر آن زن و مادر این حقیر می فرستند. رونوشت نامه را نیز به روسای محترم امور گزینش، حراست، بازرسی، بسیج و کمیسیون تخلفات اداریِ محلِ کار من می فرستند. اینکه من اصلا شرکتی ندارم کمکی برای توقف این رویداد نمی کند و احتمالا یکی از همین روزها که با بی خوابی از خانه بیرون میزنم ابرو وباد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم خواهند داد و تا بعد از ظهر همان روز من را صاحب شرکتی در بلوار کشاورز خواهند کرد!

برای آشنایی شما عزیزان با جزئیات این رویداد باید عرض کنم که زمستان سال نود و سه همراه با تیم کوهنوردی اداره برای کوهنوردی راهیِ یکی از شهرستان ها شدیم. من و مَمَدرضا همراه با دو نفر دیگر که یادم نمی آید چه کسانی بودند در یک کوپه قطار بودیم. مَمَدرضا مشغول ارسال و دریافت پیامک بود و من مشغول گوش دادن به ترانه های مرتضی پاشایی و فکر کردن به خورشید خانمی که آن روزها تازه عاشقش شده بودم. مَمدرضا با دریافت هر پیامک لبخند متفاوتی نسبت به پیامک قبلی می زد. این کار چندین بار تکرار شد تا بالاخره من کنجکاو شدم و دلیل تفاوت لبخندهای او را پرسیدم. مَمَدرضا نزدیک من شد و به آرامی جوری که آن دو نفر دیگر متوجه نشوند توضیح داد که هر وقت بگوید پیامک شماره یک، یعنی این پیامک را همسرش فرستاده است. پیامک شماره دو، یعنی همان زنی که مَمَدرضا عاشقش است و دوست دارد یک روز همسرش شود. پیامک شماره سه، یعنی زنِ شوهرداری که مَمَدرضا عشقی به او ندارد اما ارتباط خاک برسری دارند. و در نهایت پیامک شماره چهار، یعنی زنی که به تازگی شوهر کرده و احتمالا چهار سال دیگر با شوهرش به مشکل می خورد و مَمَدرضا می تواند در آن زمان از فرصت استفاده کرده و با او ارتباط بگیرد. فعلا ارتباط شان کاری ست! یک برنامه ی جامعِ کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خوشبختی! خلاصه آنکه با لو رفتن ارتباط مَمَدرضا و آن زن شوهردار، همسر مَمَدرضا طلاق گرفت. زنی که عاشقش بود برای همیشه ترکش کرد. زنِ تازه شوهر کرده هم ارتباطات کاری اش را با شخص دیگری برقرار کرد. و بالاخره زنِ شوهردارِ ارتباطِ نامشروع دارِ لو رفته، به همراه همسرش از ایران مهاجرت کرد. مَمدرضا ماند و یک دنیا تنهایی.

متاسفانه گاهی در زندگی دکمه ی غلط کردم از کار می افتد و فشردن آن چیزی را نه اصلاح می کند و نه به گذشته باز می گرداند. دکمه ی غلط کردمِ مَمَدرضا هم به شکل عجیبی از کار افتاد و مَمَدرضا با خوش شانسی از سنگ سار جَست و شد مردِ تنهای شب.

از آنجائیکه من چهار سوراخ از مَمَدرضا عقب هستم همین روزهاست که من را در حال زِنا با زنی شوهردار دستگیر کنند. همسرم طلاق بگیرد. خورشید خانومم برای همیشه ترکم کند. دخترِ تازه شوهر کرده ارتباطات کاری خود را با من قطع و با شخص دیگری برقرار کند و من شرکت نداشته ام را از دست داده و مردِ تنهای شب شوم. از سنگسار نمی ترسم چون می دانم مَمَدرضا جَست و من هم به هر شکل ممکن از آن خواهم جست، ترسم از طلب کارانی ست که چهار سال دیگر به سراغم خواهند آمد. چون مَمَدرضا بعد از اینکه از کارهای خود پشیمان شد و توبه کرد مشغول کارهای تجاری و بیزینسی شد که در حال حاضر او را یازده میلیارد بدهکار کرده است!



**این پست دارای اصطلاحات علمی- بی تربیتی ست. لطفا در خواندن آن احتیاط کنید**

در علم مهندسی مواد، تغییر شکل بر اساس نیروهای وارد شده به ماده به دو شکل "الاستیک" و "به م" تقسیم می شوند. تغییر شکل "الاستیک" به نوعی از تغییر شکل ماده گفته می‌شود که طی آن بر اثر تغییر در فاصله بین پیوندهای اتمی شکل ماده تغییر می‌کند. این نوع تغییر شکل برگشت پذیر است و زمانی که بار از روی ماده بر داشته می‌شود، ماده شکل اولیه خود را باز می یابد. در نوع "به م" تغییر شکل برگشت ناپذیر است. یک جسم در محدود ی تغییر شکل "به م" برای اولین بار دچار تغییر شکل "الاستیک" که برگشت پذیر است خواهد شد، بنابراین جسم در بخشی از راه به شکل اولیه خود بر خواهد گشت. اما در ادامه به مرحله ی تغییر شکل "به م" یا "پلاستیک" می رسد. بعد از اینکه مواد به پایان مرحله "الاستیک" و سپس مرحله "به م" رسیده باشند ماده خسته شده و وارد مرحله ی "گسستگی" و "شکست" می شود.

این نوع تغییرات در زندگی روزمره انسان ها نیز مشاهده می شود. به عنوان مثال حالتی را تصور کنید که سربازان گمنام دستان شما را بسته و مشغول فیض بردن از شما هستند. با اولین مشتی که به صورت شما اصابت می کند تمام آلارم های مغزتان فعال شده و از مغز می خواهند که راه حلی برای این مشکل بیابد. اگر این کتک زدن ها ادامه یابد، بدن شما کِرِخت شده و متعاقب آن دردی را حس نمی کند. این همان مرحله ی "به م" در علم مهندسی مواد است. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که چقدر کتک تان بزنند. اما اگر کتک زدن ها ادامه یابد شما از مرحله ی "به م" وارد مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می شوید.

یا حالتی را تصور کنید که قیمت دلار از هفتصد تومان به هفتصد و سی تومان میرسد. شب از اضطراب اتفاقات ناخوشایند احتمالیِ اقتصادی تا صبح اسهال گرفته و خوابتان نمی برد. اما چند سال بعد قیمت دلار طی یک شب چهار هزار تومان بالا میرود و شما به یک وَرِتان نمی گیریدش! چرا؟ چون به مرحله ی "به مِ" اقتصادی رسیده اید. ناگفته پیداست که اگر این روند هم ادامه پیدا کند شما به همان مرحله "گسست" و مرگ وارد می شوید.

کافی ست نوک جوراب شما پاره باشد! از خجالت نمی توانید کفش هایتان را از پا دربیاورید. اما اگر خدایی ناخواسته در سراشیبیِ زندگی ترمز بریده باشید، در سطل های زباله شهری به دنبال بطری خالی آب معدنی می گردید و اصلا برایتان مهم نیست که دوست و آشنایانتان شما را در آن شرایط ببینند یا نبینند. به این مرحله از زندگی، "به مِ" اجتماعی میگویند.

از این نوع "به م" ها در تمام جنبه های زندگی یافت می شود که "به مِ" عشقی یکی از بارزترین آنهاست. وقتی سالها دلبرتان شما را آدم حساب نمی کند، وقتی تمام ابراز محبت و عشق شما را به خنده ای به سخره می گیرد، وقتی دلتنگی های شما بی اهمیت ترین موضوع در مغز او مطرح می شود؛ ویا آنقدر بی اهمیت که اصلا مطرح نمی شود، شما ناخواسته پا در مرحله ی "به مِ" عشقی میگذارید. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که دلبر چقدر نامهربانی می کند. چون وجودتان از شدت ضربات کِرخت شده است و تفاوت قدرت ضربات را حس نمی کنید. دیگر حتا گلایه هم نمیکنید و اعتقاد دارید که دردتان نهفته به ز طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیب دوایتان کنند. و از آنجائیکه دیرزمانیست به دلایل تحریم و گرانی دلار در خزانه ی غیب دوایی یافت می نشود، شما به مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می رسید.

این "گسست" پایان محتومِ تمام عشق های یک طرفه ست.

 

"چرا من اینهمه کوچک هستم
 که در خیابانها گم می‌شوم 
 چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
 و در خیابانها گم نمی‌شود
 کاری نمی‌کند که آن کسی که بخواب من آمده‌است، روز
 آمدنش را جلو بیندازد
 و مردم محله کشتارگاه
 که خاک باغچه‌هاشان هم خونی ست
 و آب حوض شان هم خونی ست
 و تخت کفش هاشان هم خونی ست
 چرا کاری نمی‌کنند
 چرا کاری نمی‌کنند"    



دیگه دارم به سردردهام عادت می کنم. انگار این سردرد کوفتی داره خیلی زود یه بخشی از وجودم میشه. امروز صبح با هم بیدار شدیم. چون هنوز خیلی به کارهاش اعتمادی ندارم دوتا قرص خوردم که در طول روز پاچه ام رو نگیره و بعدش به سمت اداره راه افتادم. توی ترافیکِ نواب برای اینکه به دوست جدیدم بی محلی کرده باشم که پُر رو نشه، به گذشته ها برگشتم. به داستان های پندآموزی که پدرم شب ها تعریف می کرد. ناغافل رسیدم به این بخش از داستان شنگول و منگول:

"شنگولومی.، مَنگولومی.، یِمی یِی دین

آی داشّاقیم.، وای داشّاقیم.، دِمی یِی دین!"

یعنی: شنگول و منگولم رو نمی خوردی.، آی هام، وای هام نمی گفتی!

موضوع از این قرار بوده که در ویرایش داستان شنگول و منگولِ روستای ما وقتی مادر بُزها به خانه بر می گرده و متوجه می شه که آقا گرگه بچه هاش رو دریده به جای اینکه با دو شاخ تیزش شکم گرگ رو پاره کنه های گرگ رو پاره می کنه! گرگ در حال احتضار فریاد وای ها سر می ده و مادر شنگول و منگول با تمسخر به اون می گه که باید فکر این روزها رو قبلا می کردی. شنگول و منگولم رو نمی خوردی.، آی هام، وای هام نمی گفتی!

بی اختیار یاد سردردهام افتادم. با خودم فکر کردم اگه با بابام درد و دل کنم و داستان خورشید خانومم و اتفاقات یک سال گذشته و دردهایی که توی سرم لونه کردن رو به اون بگم، چه عکس العملی نشون میده؟ بعد به این نتیجه رسیدم که قطع به یقین چشم های مهربون و از سو افتاده اش پُر اشک میشه و در حالی که سعی می کنه سَرم رو توی بغلش بگیره میگه: سمت خورشید خانوم نمی رفتی.، آی داشّاقیم وای داشّاقیم نمی گفتی!

و من ا. توفیق.



دلم یه بیوه ی تُپول و سن بالا می خواد توی جنوب شهر. یه جایی مثل سه راه آذری. اسمش پوران باشه، یا توران باشه، یا مثلا شهلا. خونه اش تهِ یه پس کوچه ی بن بست باشه با یه درِ مغز پسته ای که نیمه ی بالایی دَر پُر شده از برچسب های تخلیه چاه و لوله بازکنی که سه شماره اول همه شون سه تا پَنجه. زنگ خونه اش از این سوت بلبلی ها باشه که هر وقتِ خدا زنگ رو می زنم صداش تا پنج تا خونه اون طرف تر بره و اَختر خانم از بالای پشت بوم نگاه کنه و به نشانه تاسف سرش رو ت بده، و من به یه وَرَم هم نباشه که اون چه فکری در مورد من یا همسایه اش می کنه. در رو که به روم باز می کنه حیاط اونقدر کوچیک باشه که مجبور بشه خودش رو به دیوار سیمانیِ توالت بچسبونه که من بتونم وارد حیاط بشم. وقتی در رو بستم بگه معلومه کجایی لاشی؟ نباید یه حالی از ما بپرسی؟ بعد آروم بغلم کنه و توی گوشم بگه که دلش برام تنگ شده بوده. نایلون میوه ها رو کنارِ درِ فی که نیمه ی بالاییش شیشه ی مُشجر لوزی داره بذارم و وارد پذیرایی بشم که سر و ته اش دوازده، سیزده متر بیشتر نیست. خونه اش مبل و کاناپه و کُنسول نداشته باشه. یه جفت پشتیِ قرمزِ بافت ترکمن قدیمی داشته باشه، با یه پتوی طرح پلنگی که کنار بخاری گازیِ قهوه ای رنگ پهن شده. جلوی آشپزخانه هم یه سبدِ کوچیک سبزی روی زمین باشه که رنگ زرد دسته ی پلاستیکی چاقو از لای سبزی ها به چشم می خوره. در حالی که میگه چرا خبر ندادی تا یه دستی سر و روی این خونه بکشم با عجله سعی کنه خونه رو مرتب کنه و من با لبخند بگم عمدا بی خبر اومدم که ببینم چقدر با سلیقه ای؟ خودم برم از تو آبچکان دوتا لیوان دسته دار بیارم و از کتریِ روی بخاری دوتا چایی بریزم و ازش بخوام که دست از مرتب کردن خونه برداره و کنارم بشینه. نگاه به چشم های خسته ام بکنه و بگه چه مرگته؟ چرا اینقدر دَمَقی؟ بگم سَرم درد می کنه. چندتا شاگرد آهنگر پُتک شون رو گرفتن دستشون و دارن توی مغزم آهنِ داغ می کوبن. سَرم رو بگیره روی زانوش و با انگشت هاش موهام رو بازی بده و بگه اگر جای من بودی چی کار می کردی؟ بعد برای بار هزارم از شوهر بی همه چیزش تعریف کنه که جوانی و خوشگلی اون رو پای کفترها و منقل و وافورش سوزونده. همینجوری که داره برام صحبت می کنه من خوابم ببره و وقتی بیدار میشم ببینم یه بالش زیر سرم گذاشته و یه لحاف با پارچه ی گل گلی روم کشیده. با لبخند بگه خوب موقعی بیدار شدی. دارم ناهار میارم. بوی استانبلیِ فلفلیِ بدون گوشت اش خواب رو از چشم هام بگیره و پاشم چهار زانو مثل بچه ها کنار سفره بشینم و یادم بره که این سر درد لعنتی چند روزه دست از سرم برنمی داره.

ای کاش بعضی از رویاها رو میشد از توی مغز بیرون کشید و زندگی کرد. مثل رویای داشتن یه دوست بیوه، توی سه راه آذری.



"دردم از یار است و درمان نیز هم

                    دل فدای او شد و جان نیز هم

 این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

                   یار ما این دارد و آن نیز هم

 یاد باد آن کو به قصد خون ما

                   عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 دوستان در پرده می‌گویم سخن

                   گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 چون سر آمد دولت شب‌های وصل

                   بگذرد ایام هجران نیز هم

 هر دو عالم یک فروغ روی اوست

                   گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 اعتمادی نیست بر کار جهان

                   بلکه بر گردون گردان نیز هم

 عاشق از قاضی نترسد می بیار

                   بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 محتسب داند که حافظ عاشق است

                   و آصف ملک سلیمان نیز هم"



پدرم خیلی دوست داشت که من توی سن کم با جوان های بزرگتر از خودم بگردم. اینجوری حس می کرد که بزرگ و برای خودم کسی شدم. عاشق این بود که جوونی بشم، اصطلاحا گردن کلفت، سرکش و زبل. قربون دلش برم که حاصل زحماتش یه پخمه بیشتر نشد. هر وقت می دید که پسر عموهای هجده تا بیست ساله ام دارن میرن گردش، سینما یا جاهای دیگه.، ازشون می خواست من رو هم با خودشون ببرن.

یه روز شنیده بود که داییم با چندتا از دوستاش برنامه ریزی کردن که برای شرط بندی برن تماشای مسابقات اسب دوانی. طبق معمول ازشون خواسته بود که من رو هم با خودِشون ببرن. یه دایی که با دوستاش برای قمار برنامه ریزی کرده خیلی کار سختی داشت تا اجازه یه بچه 12 ساله رو از خواهری با جدّیت مادر من بگیره. کورس مسابقات در محله نوروز آباد، جنب اتوبان آزادگان فعلی بود. به محض ورود؛ داییم و دوستاش سریعا دفترچه مشخصات اسب ها رو تهیه کردن و شروع کردن با خودکار چیزهایی رو نوشتن و محاسبه کردن. چندتا معیار برای انتخاب اسب خوب داشتن. ترکمن باشه، پاهای بلند، سینه ستبر و صورت کوچیکی داشته باشه. اگه زمان ورود به کورس مسابقه، بی تاب باشه و دُمِش رو زیاد ت بده که میشه نور علی نور.

به محض اینکه تشنگی به هر کدوم از اعضای تیم ما چیره می شد، برای اینکه فرصت مطالعه روی اسب ها رو از دست نده، یه پنجاه تومانی جلوی من می گرفت و می گفت: یه کوکا برای من میگیری، یکی هم برای خودت. بقیه اش رو هم بزار تو جیبیت. قیمت کوکا 20 تومان بود. معمولا من برای خودم نمی خریدم و 30 تومان میزدم به جیب. تا شب، پول تو جیبیِ یک ماه رو کاسب بودم. از هفته های بعد، اونها به من نیاز داشتن و من به اونها. خود به خود شدم عضوی از تیمشون.

مسیر بوفه از بین اصطبل ها می گذشت. اجتماعات کوچیک صاحبان اسب و اسب سواران در مقابل اصطبل ها دیدنی و برای من جذاب بود. مواقع بی کاری وارد اصطبل ها می شدم و اسب ها رو از نزدیک می دیدم. کم کم عشقم به اسب زیاد شد. یه روز که پس اندازم از هزار تومان بیشتر شده بود به فکر خرید یه اسب افتادم. هیچ صاحب اسبی حاضر نبود قیمت اسبش رو به یه بچه 12 ساله بگه. اونهایی هم که این کار رو انجام می دادن، خیلی سربالا قیمت های چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی می گفتن. بالاخره یه مادیان پیر پیدا کردم که اگه اشتباه نکنم یکی از چشماش هم کور بود. قیمتش پنجاه هزار تومان بود.

شب با کلی مقدمه چینی به بابام گفتم که برای خرید یه اسب به کمی پول احتیاج دارم. میدونم که 50 هزارتومان اصلا پول کمی برای بابام نبود ولی معمولا قدرت و پول باباها از نظر بچه ها بی انتهاست. بابام کارم رو تایید کرد و گفت که اسب رو میاریم و توی حموم نگه می داریم. لازم به ذکرِه که طراحی خونمون طوری بود که برای رسیدن به حموم حتما باید از اتاق پذیرایی رد می شدیم. گفت مواقعی هم که می خواهیم بریم حموم یک ساعت می بریمش هواخوری. به عموت هم می گیم که از دِهات برامون علوفه بفرسته.

عاشق همچین بابایی هستم.

مامانم با صدای بلند خندید و شروع کرد به دست انداختن من. می گفت عصرها میتونی توی همین باغِ روبروی خونه، اسب رو کرایه بدی و کلی پول به جیب بزنی. بالاخره انقدر گفت و خندید که من با بغض قید خرید اون مادیان رو زدم.

تا مدت ها جای خالیش توی حموممون حس می شد.

***

اگه مامانم اجازه داده بود اون اسب رو بخرم، مسیر زندگیم عوض میشد.

اول شروع می کردم به کرایه دادن اون اسب. هر دور 20 تومان. پنج شنبه، جمعه و ایام تعطیل،30 تومان. اما یه مادیان پیر ضمانت کاری خوبی نبود. در برنامه های میان مدتم می گشتم و یه اسب نر برای یک شب کرایه می کردم که بتونه یه مادیانِ پیرِ یک چشم رو باردار کنه. عمل زایمان بصورت کاملا موفقیت آمیزی توی حموم خونه مون انجام می شد. حتما کره اسب از جنس ماده یا همون مونث خودمون می بود. تا زمان باردار شدن این کره اسب اونقدر پول پس انداز می کردم که شوهر اصیل تری رو براش کرایه کنم. این کار تا امروز چندبار تکرار شده و امروز یه اسب اصیل ترکمن داشتم.

یه روزی از همین روزها، به تاخت میومدم در خونه تون. البته بعد از شام که ترافیک کم می شه. اسب رو روی کولم از پله ها می آوردم بالا. می اومدم سر میز غذا خوری تون و در یک چشم به هم زدن می کشیدمت بالای اسب. تفنگ های چهارپاره برای زدن من بیرون می اومد. من با نعره ای که ناخودآگاه نعره های گالان اوجا رو توی ذهن همه تداعی می کرد، می گفتم : آقا موچم. موچ . پله ها نمی ذارن ما فرار کنیم. باید تا پایین پله ها جادّه خدا بدید.

از اونجایی که تفنگ به دستان، آدم های تحصیل کرده ای بودن، این درخواست منطقی رو می پذیرفتن. اما در زندگی ای که قراره مرد و زن کنار هم و کاملا برابر باشن، وظیفه پایین آوردن اسب از پله ها با تو بود.

وقتی پایین پله ها رسیدیم، می گفتیم تا شماره سه بشمارن و شلیک کنن. قبل از عدد سه، ما توی اینچه برون چادر خودمون رو برپا کرده بودیم. چندتا گوسفند می خریدیم و دوتا دونه بز. دیگه لازم نبود اسب مون رو توی حموم خونه مون نگه داریم. صحرا اونقدر بزرگ بود که بتونیم یه اصطبل کوچیک بسازیم. من روی زمین کار می کردم و تو شیر می دوشیدی. آخ آخ چه زندگی ای داشتیم؛ همه دنیا به ما حسودی می کرد.

الان می فهمم که مادرم چه ظلمی در حق من کرده. آینده ام رو نابود کرده.


پی نوشت: این پست چند سال پیش نوشته شده بود که در وبلاگ قدیمیم درج کرده بودم.



ما در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می کرد. هم نمی بست. این رو از آویزون بودن های درشتش فهمیده بودم. یک کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سینه های درشتش بوده.

توی بیمارستان سرِ کوچه مون یه آقای دکتری وجود داشت که آخرِ خوار کُصه ها بود. هر وقت حاجی ننه ام ناخوش احوال می شد و می رفت تا فشار خونش رو بگیره و ضربان قلبش رو کنترل کنه به جای اینکه از حاجی ننه ام بخواد که دکمه ی یقه اش رو باز کنه تا اون بتونه گوشیِ پزشکیش رو روی قلب حاجی ننه ام بذاره، ازش می خواست که دُن اش رو از پایین تا بالای سینه هاش بالا بکشه! با اینکه حاجی ننه ام سالها توی تهران زندگی کرد اما تا آخر عمر، سادگیِ روستاییش رو حفظ کرد و رنگ و لعاب شهری به خودش نگرفت. چون شنیده بود که دکترها مَحرم بیمارانشون هستند به حرف دکتر گوش می کرد و دُنش رو تا گلوش بالا می کشید تا دکتر بتونه با دقت و سرِ فرصت به صدای ضربان قلب اون گوش کنه!

بعدها که دختر حاجی ننه ام خیلی اتفاقی رفته بود پیش همون دکتر و با درخواست مشابهی روبرو شده بود فهمیده بود که کلا هیز بازی تو خون دکترست و با تعریف کردن داستان به مامانش متوجه شده بود که سالهاست اون دکتر همینجوری حاجی ننه ام رو معاینه می کنه.

توی پادگان مرزن آباد یه هم خدمتی داشتیم به نام مجید ضیغمی. مجید از یک سری مشکلاتی که سالها توی زندگیش بوده و تاثیرات دائمی روی روح و روانش گذاشته بودند عذاب می کشید. مستاصل از همه جا سفره ی دلش رو پیش همه باز می کرد تا بلکه هم کمی سبک بشه و هم شاید دوستانش راه حلی برای حل مشکلاتش پیشنهاد بدن. بچه های پادگان هم خیلی شکیل و مجلسی به حرف های مجید گوش می دادند اما بعدا همین ها رو مایه ی شوخی و خنده های خودشون می کردند. کم کم مجید از خجالت گوشه گیر شد و با دوستانش قطع ارتباط کرد. مجید ضیغمی مثل حاجی ننه ام به دکترش اعتماد کرده بود و دُن اش رو تا بالای سینه اش بالا کشیده بود اما نمیدونست که دکتر مَحرَمش بیشتر از اینکه به ضربان قلبش گوش کنه محو تماشا و دستمالی کردن سینه های درشتش بوده.

احتمالا برای خیلی از ماها موارد مشابهی رخ داده باشه. کلا اینکه خیلی خوبه اگر بتونیم خودمون رو برای کسی عریان نکنیم. حتا اگر فکر می کنیم اون شخص طبیب همه ی دردهامونه. اگر خیلی به شفای دست هاش اعتقاد داریم چندتا دکمه مون رو براش باز کنیم.؛ یا نهایتا زیپ مون رو! همین.



"پـرِ پـرواز ندارم

 امّا

 دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها

 

 و به هنگامی که مرغانِ مهاجر

 در دریاچه‌ی ماه‌تاب

 پارو می‌کشند،

 خوشا رهــا کردن و رفتــن!

 خوابی دیگــر

 به مُردابی دیگر!

 خوشا ماندابی دیگر

 به ساحلی دیگر

 به دریایی دیگر!

 

 خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،

 خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!

 آه، این پرنده

 در این قفسِ تنگ

 نمی‌خواند"



سلام.

عیدتون مبارک.

امیدوارم در سال جدید سلامت باشید و همیشه لبخند روی لب هاتون باشه.

آرزو می کنم در سال نود و هشت دولت و نظام از همه مون بکشند بیرون تا دلار، طلا، خانه، اجاره خانه، ماشین، مرغ، گوشت، میوه، پیاز، گوجه، خیار، خیار چنبر، آلوئه ورا، جین سینگ، نون، لباس، لباس زیر، زیر پیراهن، ، جوراب، نخ در بهشت، از این بندهایی که تو فیلم های خاک بر سری رو به جوراب وصل می کنند، لوازم بهداشتی، مسواک، خمیر دندان، ناخن گیر، شانه، پوشک بچه، نوار بهداشتی، وازلین، کاندوم، پماد تاخیری، لوبریکنت، دیلدو، کیف، کتاب، مداد، پاک کن، تراش، حق عضویت کتابخانه، بلیط سینما، بلیط کنسرت، بلیط تاتر، بلیط هواپیما، هزینه ویزا، عوارض خروج از کشور، عرق سگی، آبجو قلابی، هِنِسی، گل رُز، گل مریم، گلدان، نهال، هزینه درمان، هزینه داروهای کمیاب، هزینه دیالیز، هزینه آندوسکپی و برونوسگوپی، هزینه زایمان، هزینه ختنه، هزینه سوراخ کردن گوش و هر سوراخ دیگه ای و هزار قلم اساسی زندگی به قیمت مناسبی برگردند تا این نیازهای اولیه انسان ها برای زندگی، آرزوی بزرگ بچه هامون نشن.

امیدوارم در عوض ارزش عشق به پدر و مادر، دوستی با فرزند، احترام به همکار، احترام به هم زبان، احترام به هم نوع، احترام به جامعه، احترام به محیط زیست و احترام به هر چیز خوب دیگه ای بالاتر بره. 

امیدوارم آباد کردن این کشور دوست داشتنیِ ویران شده بزرگ ترین دغدغه همه مون بشه.

همه ی این چیزهای خوب رو برای خودم و شما آرزو می کنم اما در آخر و اختصاصا برای خودم کمی شعور آرزو می کنم!

سال نو و نوروز مبارک.



ممنون که به وبلاگ این حقیر سر می زنید. 

راستش چند وقته درگیرِ پولدار شدن هستم و زمان برای متن نوشتن کم دارم. البته چندتایی داستان نوشته ام اما نتونستم تمامشون کنم. در اولین فرصت دوباره می نویسم. آدم های وراجی مثل من که عادت کردن حرف هاشون رو تایپ کنند سخته مدت زیادی ساکت بمونند.

برای همه تون بهترین ها رو آرزو می کنم. 


**این متن از کانال تلگرامی آقای فهیم عطار کپی شده است **

 

عزیزم!

امروز دوباره یکی از سینه‌سرخ‌های حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشه‌ی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خوانده‌ام که رگ عاشقی سینه‌سرخ‌ها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق می‌شوند. عاشق همه‌ی سینه‌سرخ‌های شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه می‌بینند، عاشق خودشان هم می‌شوند. درست مثل همین سینه‌سرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه‌ دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آن‌قدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگ‌های حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر می‌کرد که چی شد؟

عزیزم!

دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینه‌سرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینه‌ی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقی‌ها همیشه منتظر این فرصت‌ هستند تا سینه‌سرخ‌های گیج را بخورند. سینه‌سرخ‌هایی که بهای عاشق شدن‌شان را این‌طور پس می‌دهند. هر بار هم که این را می‌بینم لعنت می‌فرستم به بی‌عدالتی حاکم بر نظام هستی. این‌که همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است.  

عزیزم!

آن شب دیر وقت یادت هست که برایت می‌گفتم زندگی در نظامی که بی‌عدالتی قانون اول آن است، ملال‌آور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آن‌چه مهم است تعادل است و نه عدالت. می‌گفتی تعادل دایره‌ی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا همین تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را می‌بینی. تعادلی که تمام عدالت‌ها و بی‌عدالتی را زیر دامنش گذاشته است. این‌طور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا می‌کنی.

عزیزم!

من از آن شب که ته بطری را بالا آوردی تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را می‌بینم. خرده عدالت‌ها و بی‌عدالتی زیر آن را می‌بینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر می‌کنم که زندگی در نظامی که بی‌عدالتی مایه‌ی تعادلش می‌شود، چقدر ملالت تولید می‌کند. این‌که بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم می‌خورد. این‌که سینه‌سرخ‌ها عاشق شوند و درست در ثانیه‌ی رسیدن به معشوق‌شان سرشان می‌ترکد. قرقی‌های فرصت‌طلب. نرسیدن‌های متوالی. بوسه‌هایی که روی آینه‌ها و شیشه‌های سرد می‌ماسد. بغل‌ها که مثل ماهی‌های بیرون از تنگ، کبود می‌شوند و از نرسیدن‌ تلف می‌شوند. بچه‌های یک پا. دنده‌های بیرون زده. چشم‌های وق‌زده. جیب‌های گود

عزیزم!

تو درست می‌گفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایه‌ی آن بی‌عدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمی‌کند.


#فهیم_عطار
@fahimattar


از وقتی داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه رو می خورم حالم خوبه! دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم. فقط اوایل داروها یه عوارض کمی داشتند که خدا رو شکر روان پزشک مو رنگیه تونست به خوبی تشخیص بده و درمان شون کنه.

روزهای اول بعد از مصرف داروها سر درد می شدم. خیلی سخت. جوری که رَب و رُبّم رو فراموش می کردم. رضا چَفیه ای رو که چند سال پیش رئیس بسیجِ اداره بدون هرگونه توضیحی توسط یه آبدارچی برام فرستاده بود و من از همون روز پشتِ صندلی اداره آویزون کرده ام رو می پیچید دور سرم و با زانو تا جایی که می تونست کَلّه ام رو فشار میداد و چفیه رو سِفت می بست. تا اینکه بالاخره رفتم پیش روان پزشکم و مشکل رو گفتم. یعنی نیازی به شرح داستان نبود. تا قیافه ام رو دید فهمید چه تری زده. یه دارو داد که مثل آبِ روی آتیش، سر دردم رو خوب کرد. اما کم کم قوای جنسیم از بین رفت. در حدی که تماشای فیلم پُرن با تماشای راز بقا برام فرقی نداشت. بی تفاوت تماشا می کردم و حس می کردم که مثلا یه مورچه خوار می خواد یه مورچه رو بخواره. چیزی ت نمی خورد. دوباره رفتم پیش روان پزشک مو رنگیه و گفتم آقای دکتر دستم به دامنت! مَنَم و همین یه دست اسلحه. اگه از کار بیوفته باید با به جنگ رستم برم! برادری کرد و با یه دارو دوباره من رو کرد عمو جانی!

قاطی این همه دارو، یه دارویی هست که باید شب ها بخورم. قبل از خواب. وقتی می خورم تا صبح کابوس می بینم. اتفاقات ترسناکی که گاهی ضربان قلبم رو به حدی تند می کنند که از خواب می پَرم. مثلا خواب می بینم عزیزم رو ماشین زده. یا در حالی که کَلّه ی قطع شده ی افشین پیراشکی بَغَلمه دارم فلافل با دوغ می خورم. یا یه هیولای عجیب و غریب که چشم هاش شبیه چشم های حسن خیسیه داره دنبالم می کنه ولی هرچی می دَوَم پاهام یک سانت هم جلو نمیرن. هیولا هر لحظه نزدیک تر میشه و صدای خنده هاش بلندتر. خلاصه تا صبح خواب های وحشتناک و عجیب می بینم. چند وقت پیش یه خوابی دیدم که باعث شد فرداش دوباره برم پیش اون روانپزشکه که موهاش رو رنگ می کنه! خواب دیدم دوباره عاشق شده ام. دوباره دیوونه شده ام و دارم برای عشقم دیوونگی می کنم. دوباره وقتی عشقم رو نمی بینم از دلتنگی خَفه میشم. دوباره گفتن یه جمله ی دوست دارم به عشقم مهمترین کار زندگیم شده. مثل دیوونه ها از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. فرداش رفتم پیش روانپزشکم و گفتم که دیگه رسما کم آورده ام. اگر این کابوس ها همینجوری ادامه پیدا کنند شاید یه روز توی خواب سکته کنم. دکتر گفت نمی تونه برای کابوس هام کاری بکنه. من باید این دارو رو بخورم و اون کابوس ها باید به سراغم بیان. اما گفت می تونه یه دارویی تجویز کنه که دیگه توی خواب عاشق نشم. دیدن کابوس به شرط عاشق نشدن رو پذیرفتم و با یه داروی جدید به خونه برگشتم. الان حالم خوبه. یعنی اگه راستش رو بگم دارم با این سیستم دوست میشم و حال می کنم. شب ها قبل از خواب حس می کنم که می خوام سوار تِرن هواییِ پارکِ سَنت پترزبورگ بشم. چشم هام رو می بندم و میرم سراغ اتفاقات ترسناک. تا صبح کلی آدرنالین توی خونم تولید میشه.

الان با داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه حالم خوبه خوبه. دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم.



"تو مثل رودخانه‌ای ترکم کردی

برای همین است

گاهی ماهی‌های مرده در خود پیدا می‌کنم


بازگشتن‌ات، 

جوانی اَست

بازنمی‌گردد


تو از انتهای این خیابان بیرون رفتی

و آن انتها هنوز

بر سینه‌ی جهان سوراخ است


چرا نمی‌تواند برف؟


چرا نمی‌تواند برف

بر گذشته ببارد؟

چرا نمی‌تواند برف

این خیابان را ورق بزند؟


چرا 

چطور 

چگونه سفر کنم

تو مرده‌ای

و فاصله‌ات از تمام شهرها یکی‌ست


ماهی‌ها به سطح آب آمده‌اند

عید به سطح آب آمده است

عمق به سطح آب آمده است

و تنهایی‌ام

در آب حل نمی‌شود


تو مرده‌ای

و مرگت کوهی‌ست

که هر چه بر آن خاک می‌ریزم

بزرگتر می‌شود"   گروس عبدالملکیان


دورده قالان بر تمامی روزه داران و روزه نداران مبارک!

دورده قالان به معنای چهار روز مانده همان وَلن تاین ترک هاست، فقط کمی ی تر. این روز بزرگ وجه تقدس خود را از ماه مبارک رمضان و اتفاقاتی که در این ماه رخ داده است گرفته است. همانگونه که می دانید و در روایات متعدد آمده است چهار روز مانده به عید فطر امام حسن (ع) ابن ملجم مرادی را به درک واصل می کند. در ایام قدیم در چنین روزی مردم روستای ما به جشن و پایکوبی مشغول می شدند اما به دلیل وضعیت اقتصادی ضعیف امکان پذیرایی در این جشن وجود نداشته. به همین دلیل ریش سفیدان روستا نحوه بزرگداشت این روز را تغییر داده و مقرر می کنند که در شب دورده قالان تمام مردان متاهل با ن خود نمایند.

اکنون سالهاست که مردان روستای ما پایبند این قول و قرار عاشقانه هستند.

پس پیشنهاد می کنم اگر تا به امروز با دورده قالان ناآشنا بوده اید پس از خواندن این پست با پیوستن به این پویش ملی- مذهبی هم در این دنیا کامروا شوید و هم در آن دنیا.

دورده قالان تون مبارک. :)


حاج علی خدا بیامرز پنج تا پسر داشت. کریم گدا، حسن آقا، مژتبی دماغ (مجتبی)، محمد و حسین ساغی.

کریم گدا، بساز و نفروش محله مونه. سرمایه ی اولیه اش رو دهه ی شصت و هفتاد از ژاپن آورد و زد تو کار بساز و نفروشی. یعنی یه ساختمان می سازه و همه واحدها رو میده رهن و بعد میره سراغ یکی دیگه. دلیل منفوریت کریم گدا توی محل دوتا چیزه. اول اینکه واقعا گداست و دوم اینکه وقتی از ژاپن برگشت سر یه داستانی به مژتبی دماغ نامردی کرد. مژتبی افسردگی حاد گرفت و بعدها معتاد شد.

مژتبی دماغ همکلاسی من بود. همیشه ی خدا دماغش آویزون بود. فن کمر رو جوری میزد که اکبر فلاح هم نمی تونست اونجوری بزنه. حسرت اینکه بتونم یکبار توی دعوا بزنمش به دلم موند.

حسن آقا؛ پسر دومی حاج علی خیلی مرد محترم و زحمت کشیه. صبح زود میره سر کار و آخر شب برمی گرده. برای همین معمولا توی محل نمی بینیمش. فقط هر چند وقت یکبار که حسین ساغی؛ داداش ته تغاری شون شر به پا می کنه با یه چماغ و شلوار کُردی و زیر پیراهن سفید که یه جایی نزدیک نافش سوراخه در حالی که فحش ناموس میده، از خونه میاد بیرون و به سمت سر کوچه میدوه. قسم می خورم که خیلی از مواقع نمی دونه چه کسی رو باید بزنه.

محمد؛ باهوش ترین پسر حاج علی بود. عضلات بدنش رشد نمی کردند. اونقدر ضعیف بود که نمی تونست روی پاهاش بایسته. دکترها گفته بودن که توی هجده سالگی میمیره و متاسفانه این موضوع رو خودش هم می دونست. لبخند خیلی قشنگی داشت و وقتی توی بازی شطرنج من رو مات می کرد جوری از ته دل لبخند می زد که من از اینکه محمد از من قوی تر بوده کیف می کردم.

اما داستان حسین ساقی برای من با بقیه ی پسرهای حاج علی فرق داشت. از من چند سالی کوچیک تر و تقریبا هم سن و سال داداشم بود. به خاطر اختلاف سنی مون تا سال ها صَنمی با هم نداشتیم. تا اینکه حسین، ساقی محل شد. زنگ می زدیم و برامون ودکا می آورد. مثل روز برامون روشن بود که ودکاهاش قلابی اند اما وقتی توی ایران مشروب می خورید چاره ای ندارید جز اینکه با ودکای قلابی مست کنید. یک سال ماه رمضان دوست دختر حسین زنگ زد و گفت که حسین یه مقدار شراب تو انباری خونه اون جاساز کرده. گفت اگه دهنت قرص باشه می تونی یه دبّه بیاری و یه مقدار ببری. دوست دختر حسین این لطف رو به این امید در حق من می کرد که بعدا آمار کارهای حسین رو از من بگیره. اون روزها هنوز روزه می گرفتم. منتظر شدم تا اذان مغرب بگه. بعد از افطار یه دبّه ی بیست لیتری برداشتم و رفتم در خونه دوست دختر حسین. خونه اش بین میدان امام حسین و میدان شهدا بود که تازه پیاده راه شده بود. ماشینم رو توی کوچه های فرعی پارک کردم و دبّه به دست راهی خونه اون خانم شدم. نزدیک درِ انباری که شدیم بوی شراب گیجم کرد. نمی دونم تخمِ جِن چه جوری چهارتا بشکه ی دویست لیتری رو آورده بود و دوتا دوتا روی هم چیده بود که همسایه ها نفهمیده بودند!

زمستان اون سال دوست دختر حسین ردیف کرد تا یکی از آشناهاش من و حسین رو به خرج خودش ببره استانبول. در عوض با ظرفیت گذرنامه ما لباس و وسایل آرایش برای فروش بیاره. اونجا اتفاقات عجیبی برامون افتاد. از روزی که وارد استانبول شدیم تا هفت روز بعد که برگشتیم یک ریز برف می بارید. خیابان ها تا زانو توی برف بودند که ما نصفه شبی حدود یک ساعت پیاده راه رفتیم تا حسین وارد خونه ی خانمی بشه که چندتا دختر تن فروش داشت. من زیر برف موندم و حسین وارد خونه شد. حسین اونقدر به خدش پماد تاخیری زده بود که بعد از نیم ساعت با داد و بیداد از خونه انداختنش بیرون. یک ساعت دوباره راه رفتیم تا رسیدیم هتل. هنوز روی تخت نرفته بودیم که تلفن من زنگ زد و زنی که معلوم بود خیلی عصبانیه تهدید کرد که با مامور داره میاد سراغ ما. می گفت حسین موقع بیرون رفتن از خونه گوشیِ گران قیمتش رو یده. از ترس مامورها دوباره شال و کلاه کردیم و یک ساعت توی برف راه رفتیم. کلی قسم و آیه خوردیم که حسین از شبنم روی برگ گل پاک تره و این وصله ها به اون نمی چسبه تا بالاخره متقاعد شد که شاید گوشی اش رو جای دیگه ای گم کرده. ساعت از نیمه شب گذشته بود که درحال یخ زدن داشتیم به سمت هتل برمی گشتیم که از توی یه پس کوچه ای دو نفر آدم مست پریدن جلومون و به عربده از ما خواستند که همه ی پول هامون رو بدیم به اونها. با هزار مکافات از دست زورگیرها رها شدیم و خودمون رو رسوندیم هتل. روی تخت ولو نشده بودیم که حسین یه گوشی از جیبش درآورد و نشونم داد. با خنده گفت چون زنه اون رو نیمه کاره گذاشته برای تنبیه اش گوشی رو یده. دلیل اینکه به من هم دروغ گفته این بوده که اگر من راستش رو می دونستم دیگه نمی تونستم از ته قلب قسم و آیه بخورم که این تهمت ها برازنده حسین ساغی نیستند.

خلاصه من و حسین ساغی داستان های مشترک و مختلفی داشتیم. تا اینکه سه هفته پیش حسین زنگ خونه مون رو زد. پاسپورتش دستش بود و می گفت که ویزا گرفته و داره میره ژاپن. فقط فرم ورودیه رو بلد نیست پر کنه. یه کپی از فرم هم با خودش آورده بود. خلاصه فرم رو پر کردم و با آرزوی موفقیت راهیش کردم. هدف حسین کار کردن تو کشوری بود که ارزش پولشون به ارزش زحمتِ کارگراشون نزدیکه تا شاید بعد از سالها بتونه پول و پله ای جور کنه و زن بگیره. البته من بهش پیشنهاد دادم که وارد باند یاکوزه ها و کارتل های مواد مخدر بشه تا بتونه زودتر به خواسته هاش برسه اما اون فعلا کسب نون حلال رو در اولویت قرار داده و داره کارگری می کنه.

امیدوارم زودتر برگرده و داماد بشه. دوست دارم توی عروسیش با ودکاهای قلابیش مست کنم.

ای کاش فقر جوان های کشورمون رو نابود نمی کرد.

ای کاش هیچ جوانی آواره ی غربت نشه.




اون کچله منم. بیست و هفت سال پیش. وقتی فقط سیزده سال داشتم. اونی هم که پشت سرم ایستاده اَسبَمه؛ که هیچ وقت نداشتمش. همیشه دوست داشتم می خریدمش و توی حمام خونه مون نگهش می داشتم، اما چون پولِ خریدش رو نداشتم توی تعطیلات عید با هماهنگی آقا یاورزاده؛ معلمِ هنرمون، رفتم مدرسه و با رنگ روغن روی دیوار مدرسه کشیدمش. آقا حبیبی؛ مدیر مدرسه، وقتی فهمید که دیگه کار از کار گذشته بود و من عشقم رو به همه بچه های مدرسه معرفی کرده بودم.

عشق من به اسبم قدیمی ترین عشقی بوده که من تا به امروز داشته ام. می دونید که من زیاد عاشق میشم. زیاد هم فارغ میشم. اما عشق من به اسبم عشقیه که هیچ وقت از بین نرفته. شاید به خاطر اینکه بهش نرسیدم. شاید اگر دست هاش رو توی دستم می گرفتم دیگه برام تموم میشد. شاید هم من برای اون تموم میشدم.

***

تا چند وقت پیش این وبلاگ یه مخاطب داشت با چند تا خواننده. اما دیگه مخاطبی نداره. پس شاید نباید دیگه بنویسم. ولی اگر ننویسم دلم برای خواننده های وبلاگم تنگ میشه. بدون عشق و مخاطب هم که بلد نیستم بنویسم! پس به نظرم رسید که از امروز برای اسبم بنویسم. برای قدیمی ترین عشقم. تا اینجوری هم نوشته هام رو با عشق نوشته باشم و هم با خوانندگان عزیزم در تماس مونده باشم.

***

اولین نامه من به اسبم:

عشقِ دست نیافتنی من سلام. امیدوارم هرجا که هستی لبخند روی لب های قشنگت باشه و صدای شیهه های مستانه ات تمام دشت رو پوشونده باشه. مدت ها بود که خبری ازت نداشتم. تو هم از من بی خبر بودی. نمی دونم اصلا گاهی به یادم می افتادی یا نه! اما اعتراف می کنم که من سرگرم عشق هایی بودم که فکر می کردم باوفاتر از تو هستند. برای همین خیلی یادی از تو نکردم. الان از همه جا رونده و مونده به این نتیجه رسیده ام که هیچ کسی عشق اول آدم نمیشه و دومی به بعد یه سوء تفاهمه که آدم ها به خاطر کمبودهاشون دچارش میشن. من هم که دنیای کمبود و سوء تفاهمم دوباره برگشته ام سراغت.

احتمالا الان برای خودت جفتی گرفتی و چند شیکم زاییدی. کُره هات سلامت. اگر دنیای شما اسب ها شبیه دنیای بیشتر ما آدم ها باشه باید دیگه الان با جفتت به مشکل خورده باشی! شاید اون رو با مادیان دیگه ای دیده باشی. شاید هم فهمیدی که دو مادیانه شده و در دنیای برابری اسب ها این حق رو به خودت میدی که کارش رو تلافی کنی. اگر اینجوریه که کی از من بهتر؟ هر وقت جفتت تحویلت نگرفت بیا سراغ من. روزهایی هم که تحویلت گرفت، لقِّ من!

اما اگر دنیای شما نجیب زاده ها مثل دنیای ما آدم ها نیست سعی کن هیچ وقت دیگه به این وبلاگ سر نزنی و متن هاش رو نخونی. هیچ وقت هم زیر نوشته هاش کامنتی نذاری. آخه منِ بی جنبه به نفع دلم تفسیرشون می کنم و خیالاتی میشم.

در هر حال دلم برات تنگ شده بود. اگر دوست داشتی باز هم به وبلاگم سر بزن.



پسر بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از منی که خیلی بچه ی خوبی بودم تعریف و تمجید می کرد. وقتی به محمد کمک می کردم یه حال خوبی داشتم. حس می کردم انسان خوبی هستم و کار بزرگی انجام میدم.

چند روز پیش ناهار نداشتم. رفتم از ساندویچی عمو بهروز یه بندری بگیرم. توی گرمای ظهر مرداد تو خودم بودم که یه بچه چندتا جوراب جلوی من گرفت و ازم خواست که یکی ازش بخرم. راستش جوراب هام همه کهنه شده اند و اتفاقا جوراب می خواستم. اما نمی دونم چرا وقتی از دست فروش چیزی می خرم حس می کنم که سرم کلاه رفته. با بی محلی اشاره کردم که جوراب نمی خوام. یه دفعه گفت: "عمو برام یه املت می خری؟" لحن صداش جوری بود که بی اختیار به چشم هاش نگاه کردم. یه پسرِ افغان بود توی سن و سالِ پسر بزرگه ی خودم. حدودای سیزده ساله. از عمو بهروز خواستم که یه امت براش آماده کنه. مردی که توی ساندویچی کنارم ایستاده بود هم یه نوشابه گرفت و داد به اون پسر. تا خودِ اداره مست کار خیرخواهانه ی خودم بودم. احساس می کردم محمد اثباتی رو از خود مخابرات تا خونه شون رسونده ام.

انگار پیدا کردن حال خوب اونقدر سخت شده که باید همیشه یک نفر نابینا باشه یا یک نفر نونی برای خوردن نداشته باشه تا این حال در به در ما خوب بشه! لعنت به این شکل حال خوب شدن و لعنت به بندری های عمو بهروز.



ارنست شَکِلتون در سال 1908 با چند نفر و با پای پیاده به سمت جنوبگان (یه جایی وسط های قطب جنوب) راهی میشه و پس از طی کردن حدود هزار و پانصد کیلومتر در دمای منفی سی تا هشتاد درجه و درست زمانی که طبق برنامه فقط شش روز به انتهای مسیر مونده بوده عملیات اکتشاف رو شکست خورده اعلام می کنه و به سمت خونه برمی گرده.

وقتی دلیل این کار شَکِلتون رو ازش می پرسند میگه: "یک خَرِ زنده بهتر از یک شیر مُرده است!" شَکِلتون توضیح میده که اگر به مسیر خودش ادامه می داده احتمالا خودش و همراهانش کشته میشدن. به همین دلیل باخت رو پذیرفته و برای حفظ جان خودش و همراهانش به سمت خونه برگشته. شَکِلتون اعتقاد داشت که پذیرش شکست شهامت می خواد و گاهی این پذیرش خود یک پیروزیِ بزرگه.

در صدمین سالگرد تلاشِ شَکِلتون، هِنری وُرزلی؛ یکی از مریدان تفکرات شَکِلتون، با دو نفر همراه کار نیمه مانده شَکِلتون رو انجام و با موفقیت به جنوبگان می رسند. هرچند که قبل از این گروه، قطب توسط شخص دیگه ای و به کمک سگ های سورتمه کِش کشف شده بود. چند سال بعد آقای هِنری وُرزلی تصمیم میگیره تا تنهایی به جنوبگان بره.

بقیه ی داستان رو در پادکست ChannelB آقای علی بندری گوش کنید. فقط همینقدر بدونید که شَکِلتون اعتقاد داشت "یک خَرِ زنده بهتر از یک شیر مُرده است!" و یه جایی شکست رو بپذیرید.

 

پی نوشت: پادکست ChannelB پادکستی ست که آقای علی بندری گوینده اونه و در هر قسمت یک داستان واقعی رو از نشریات معتبر انگلیسی زبان ترجمه و تعریف می کنه. پیشنهاد می کنم اگر قبلا عضو این چنل نشدید حتما عضو بشید و داستان هاش رو گوش کنید. تقریبا اکثر داستان هاش قشنگ هستند اما پیشنهاد می کنم از "راه ابریشم" (سیلک رود) شروع کنید و بعد از گوش دادن به "مسترمایند" و "به زبان آتش" کم کم به داستان "جنوبگان" برسید. برای دیدن وب سایت این چنل

اینجا کلیک کنید.



احتمالا در مورد عشقِ الهی چیزی می دونید. امروز می خوام از عشقِ اداری براتون بنویسم!

همونجوری که از اسمش مشخصه در عشقِ اداری، عاشق شمایید و معشوق همکار میز کناری یا نهایتا اتاق بغلی شما. اداره هم، محیط زیست این عشقه. روش عاشق شدن خیلی ساده ست و نیازی به توضیح اضافی نداره. یا با کَل کَل شروع میشه یا با جُک گفتن و شوخی های عموما خیلی لوس. توجیه این نوع عشق هم اینه که از بیست و چهار ساعتِ شبانه روز کلا دو ساعت زن خودتون رو می بینید و ده ساعت همکارتون رو! قطعا بیشتر همدیگه رو می شناسید و حرف هم رو می فهمید. بارها با خودتون هم مرور می کنید که اگر در زن گرفتن عجله نکرده بودید این فرصت رو داشتید که با این همکارتون ازدواج کنید اما غافلید از اینکه همکار مثل خواهر زن، نون زیر کبابه. اگر زنتون ازدواج کرده بودید اون وقت زن فعلی تون میشد خواهر زن و دلتون ضعف می رفت برای اینکه یکبار ترتیبش رو بدید!

تویِ اداره ما هشت تا خانم کار می کنند و هفت تا آقا. به جز ناصر که احتمالا به خاطر شرایط سنی اش به ناتوانی جنسی رسیده، و قدرت اله که به خاطر بیماریش نمی تونه برای عاشقیت وقت بذاره بقیه ی آقایون عاشق خانم های همکار هستند. بعضی ها عاشق یک خانم و بعضی ها عاشق دوتا از اونها. من خودم یک دور کامل عاشق همه ی ن اداره مون شده ام. عاشق هر کدام شون هم که میشم حس می کنم عشق قبلی سوء تفاهم بوده و عشق واقعی همین حِسی ست که من الان به این جدیده دارم. قبلی اشتباهی بوده که من از سر نادانی انجام داده ام. انسان هم که جایز الخطاست و خدا ستار العیوب! این رو همه می دونند. حتا ملاها! طنز ماجرا هم اینجاست که عاشق هر کدام که میشم اونقدر شلوغ بازی درمیارم که از آبدارچی گرفته تا معاون وزیر همه می فهمند. حتا اون زنی که تقدیرش جوری رقم خورده که قراره در آینده عاشقش بشم. وقتی عاشق بعدی میشم کلی انرژی صرف می کنم تا ثابت کنم اون رو از قبلی بیشتر دوست دارم و دیگه بعدی وجود نداره. این چرخه اونقدر تکرار میشه تا دوباره میرسم به خانم همکار اولی.

مَمَدرضا میگه ما دلمون مثل دریاست. بزرگ! جا برای همه ن اطراف مون هست. یا لااقل می تونیم براشون جا باز کنیم. راست میگه مَمَدرضا! ما آدم های دل گنده ای هستیم!

از بین همه ی عاشق های اداره مون فقط مسعود به آرزوش رسید! این رو وقتی فهمیدیم که شکمِ خانم میز بغلی مسعود اومد جلو! خبر زنِ دوم گرفتن مسعود مثل بمب توی ساختمان ترکید و همه رو به خودش مشغول کرد. یعنی نمی شد توی آسانسور یا سلف یا هر جای دیگه ای کسی من رو ببینه و از جزئیات این ازدواج سوال نکنه. برای خیلی هاشون هم پاسخ این سوال مهم بود که اول ازدواج کردن و بعد باردار شدن یا اول باردار شدن و بعدا ازدواج کردن؟ به هر کدام یه جوری جواب می دادم. به یکی با شوخی و به یکی با چهره ای جدی.

پسر مسعود به دنیا اومد و رسما عشقش تبدیل به زن دومش شد. کم کم شور و شوق عشق بازی های قایمکی شون جای خودش رو به دعواهای ریز و درشتشون داد. الان هر کدام دنبال راهی هستند تا از اون یکی خلاص بشن.

مَمَدرضا میگه اسمِ این تجربیات ما عشق نیست. کمبودیه که توی روح و روان مون داریم و برای پُر کردنش به هر موقعیتی چنگ می زنیم و معمولا هم نمی تونیم پُرش کنیم. اگر مَمَدرضا راست بگه، احتمالا این موضوع یه ریشه ای در کودکی ما داره. شاید یه کمبود محبت، یا کمبود توجه، یا هر نوع کمبود دیگه ای جوری روح مون رو خراشیده که به این روز افتادیم.

الان که مسعود رو می بینم دیگه خوشحالم که به عشق و آرزوم نرسیدم. همین که تا بازنشسته شدن توی اداره نوبتی عاشق همکارهام بشم و بعد از ساعت اداری برم سر خونه و زندگی خودم بهتر از اینیه که بخوام به یکی شون برسم و ببینم عشقمون سرابی بیش نبوده.

ولی ای کاش دل کوچیکی داشتیم و فقط زن مون توی دل مون جا می شد؛ با این حال تا عاشق اون یکی همکارمون میشم شما رو به خدای متعال می سپارم.

 


چندتا شعر کوتاه از خانم آنا آخماتووا بخونید تا حالتون بیاد سر جاش.


"می دانم خدایان انسان را
 بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او برگیرند.
 تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
 تا اندوه را جاودانه سازی."

 

"بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام"

 

"تنها چند روز مقرر باقی ست

 دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد

 اما چگونه فراموش کنم

 صدای تاپ تاپ قلب تو را

 درونش، با آرامش، آتشی را می یابم که نمی میرد

 بگذار همدیگر را ببینمیم

 اما چشم در چشم هم ندوزیم"

 

"قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا

 در شادی و اندوه نخواهد شنید
 آن گونه که می شنید

 دیگر پایان راه است
 ترانۀ من در دوردست ها
 در دل شب سفر می کند
 جائی که دیگر تو در آن نیستی"

 

"عاقبت

 همه‌ی ما
 زیر این خاک
 آرام خواهیم گرفت
 ما
 که روی آن
 دمی به همدیگر
 مجال آرامش ندادیم"

 


عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم

دو لنگش را هوا کردیم و کردیم

ندا آمد که عباس ایدز دارد

توکّل بر خدا کردیم و کردیم

این شعر رو تایپ کردم و گذاشتم توی پاکت نامه. مهر "محرمانه" رو هم از گوشه ی یکی از نامه های جناب سرهنگ امیدی اسکن کردم و توسط فتوشاپ روی درِ پاکت پرینت کردم. دست آخر نامه رو گذاشتم روی میز عباس غفاری و از اتاق خارج شدم!

من و عباس غفاری توی یک اداره از معاونت آگاهی خدمت می کردیم. عباس استوار کادر بود و من ستوان دوم وظیفه. با اینکه دوستش داشتم ولی همیشه ی خدا با هم کل کل داشتیم. مشکل مون هم این بود که من از عباس غفاری می خواستم که چون درجه بالاتری دارم به من احترام نظامی کنه ولی عباس اعتقاد داشت که درجه های سربازان وظیفه هیچ ارزشی ندارن و مقام گروهبان کادری به مراتب بالاتر از ستوان وظیفه ست و اتفاقا این من هستم که باید به اون احترام بزارم. هر وقت از افتخارات ماموریت های انجام داده اش برای کسی صحبت می کرد من درجه خودم رو نشونش می دادم و میگفتم که تو بعد از سی سال خدمت شاید به این درجه برسی. بیا درجه من رو بگیر و برو پی کارت. اون هم با لهجه قزوینیش می گفت: سیکدیر بابا!

اون روز عباس غفاری بعد از خوندن نامه به تنها کسی که شک برده بود من بودم. با عصبانیتی که اگر چاقو بهش میزدی اندازه یه پَشه ی پیر خونش درنمی اومد درِ اتاقی که من داخلش بودم رو باز کرد و شروع به فحش دادن کرد. با خونسردی به استقبالش رفتم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم. صداش از عصبانیت می لرزید. گفت اون نامه رو تو نوشتی؟ گفتم کدام نامه؟ من چندتا نامه نوشته ام که توی کارتابل رئیسه و هنوز امضا نشده! موضوع و متن نامه رو بگو شاید یادم بیاد. من اونقدر جدی صحبت کردم که عباس ته دلش یک لحظه شک کرد که نکنه کار من نباشه و با خوندن متن نامه من رو پُررو تر کنه. در رو به هم کوبید و رفت.

توی اون ساختمان دو نفر مهر محرمانه داشتند. اول رئیس دبیرخانه و دوم جناب سرهنگ مسئول دایره سرقت. عباس بعد از اینکه از اتاق ما بیرون رفت مستقیما رفته بود سراغ دبیرخانه. با تک تک بچه های اونجا صحبت کرده بود و آخرین باری که من پا داخل دبیرخانه گذاشته بودم رو جویا شده بود. بهش گفته بودن که خیلی وقته این طرف ها نیامده. پس تنها حالت ممکن این بود که مهر سرهنگ رو کِش رفته باشم. سرهنگ یه مرد درشت هیکل و با جبروت بود که خیلی کم می خندید و کمتر با امثال من رفیق می شد. در مورد تقابل هاش با مجرمین و متهمین سابقه دار افسانه های زیادی از اون تعریف می کردند. می گفتند گردن کلفت ترین مجرمین رو وقتی دستگیر می کرده از پنجره ماشین پلیس فرو می کرده داخل تا طرف بفهمه کُت تَن کیه. گویا عباس غفاری هم برای یه مدت کوتاه در کنار سرهنگ خدمت کرده بوده. به بهانه جویا شدن حال رئیس سابقش وارد اتاق سرهنگ میشه و از هر دری سخنی میگه و کم کم میرسه به موضوع مُهر. از سرهنگ می پرسه که آیا مُهری گم نکرده؟ یا کسی مُهری از اون قرض نگرفته؟ اون هم با تعجب نگاهش می کنه و میگه مگه مهر چیزیه که قرض بدی و قرض بگیری؟! عباس دست از پا درازتر برمی گرده اتاقش.

عباس تا مدت ها وقتی من رو میدید می گفت اگه بگیرمش دهنش رو می گایم. می گفتم کی رو؟ می گفت هیچی. همینجوری گفتم.

اداره آگاهی دوتا سرهنگ داشت که به معنای واقعیِ کلمه جنتلمن بودن. جناب سرهنگ امیدی رئیس ما و دوست صمیمی اون جناب سرهنگ شمس آبادی. اولی اعتقاد داشت که در دوران کودکی بهش گفتن که آدم های کچل هم ن خوشگلی گیرشون میاد و هم پول دار میشن اما وقتی بزرگ و کچل شده نه زن خوشگل گیرش اومده و نه پول زیاد! و دومی اعتقاد داشت که تهرانی های اصیل یا زاالک فروش شدند و یا طبق کش. و اون به عنوان یک تهرانی اصیل قربانی این قانون نانوشته شده و نتونسته به آرزوهای کاریش برسه. اما چیزی که بین این دو نفر مشترک بود این بود که هر دو قربانی انقلاب فرهنگی شده بودند و از رفتن به دانشگاه باز مونده بودن. از اونجایی که هیچ اطلاعی نداشتند که چه زمانی دانشگاه ها باز میشه بالاجبار وارد تنها دانشگاه موجود یعنی دانشگاه نظامی شده بودند و مسیر زندگی شون عوض شده بود. از لطف و مهربانی های این دو عزیز بعدها می نویسم اما دلیل نوشتن این متن این بود که چند روز پیش این دو بزرگوار رو که الان بازنشسته شده اند توی خواب دیدم. داشتم داستان عباس غفاری و نامه اون رو براشون تعریف می کردم و اونها می خندیدند. بیدار که شدم زنگ زدم به سرهنگ امیدی. مثل همیشه با مهربونی تلفنم رو جواب داد. خواستم داستان عباس رو براش تعریف کنم اما خجالت کشیدم. فقط بهش گفتم که هیچ وقت مهربونی هاش رو فراموش نمی کنم و گاهی خوابش رو می بینم. گفتم این خاطره رو بنویسم تا شاید جناب سرهنگ امیدی یک روز اتفاقی این متن رو توی اینترنت بخونه و لبخند بزنه.

اما پایان داستان من و نامه و عباس غفاری.

وقتی کارت پایان خدمتم رو گرفتم، برگشتم اداره تا با بچه ها خداحافظی کنم. وقتی داشتم با عباس غفاری دست و روبوسی می کردم، سردوشیِ ستوان دومیم رو که توی مشتم قایم کرده بودم گذاشتم کف دست عباس غفاری و آروم کنار گوشش گفتم: عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم. :)


1-

"آژیر قرمز می دانست که موقتی است. میدانست که وقتی برود آژیر سفید می آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده اند. کدام بچه بی مادر شده. کدام مادر بی فرزند. کدام دوست بی همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می رفت، معلوم نبود عصر برگردد.

آژیر قرمز نمی دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی دانست که بچه فقط ترسش را می فهمد. دیگر هیچ چیز نمی فهمد. آژیر قرمز نمی دانست که من در هشت سالگی نمی فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی فهمم."

 

2-

"زن ها به جنگ نمی روند
 فقط موقع خداحافظی
 با نگاه شان به مردها می گویند
 زنده بمانید و برگردید
 خانه ایی برای آرام گرفتن
 قلبی برای دوست داشتن
 و امیدی برای بزرگ شدن
 در انتظار شماست
 و همه مردها برای برگشتن به خانه است
 که می جنگند
 حالا یا با خستگی های شان
 یا با دشمن"

 

لطیف هلمت


همیشه بچه های میدان بنفشه به بچه های محله ما فخر می فروختند. اونها ده روز محرم رو تکیه داشتند و بچه های محل ما نداشتند. به خصوص بعد از اینکه حسن خیسی رو جلوی بیمارستان تنها گیر آوردن و ده، پانزده نفری زدنش، بچه های محله ما بد جوره کم آورده بودن. باید یه جوری تلافی می کردن. اما برای دعوا جنس شون جور نبود. حسین شیخی زندان بود. مُصیب ژاپن بود. حسن خیسی گوشه بیمارستان بود. چنگیز هم تازه اعدام شده بود. تا اینکه وَدود و شاهپور تصمیم گرفتن یه تکیه راه بندازند و ماه محرم بچه های محل رو جمع کنن دور هم. توی محل ما کسی جز ساغی ها پول راه اندازی هیات رو نداشت. این بود که وَدود زنگ زد ژاپن. مصّیب آدرس یه صرافی توی میدان فردوسی رو داد تا بچه ها برن و کلی دلار بگیرن. حسین شیخی هم از توی زندان هماهنگ کرد و باباش کلی تراول تحویل شاهپور داد. کاظم کفتار و برادراش هم از سردخانه ی داداش بزرگه شون داربست و چادر آوردن. توی چند روز بزرگترین علامت منطقه و چندتا اَبَر طبل و شیپور خریدن. از فردای راه اندازی هیات، پسرکوچیکه ی اِبرام گاو کش با یه چکمه ی سفید و خونی جلوی نیسانی که مهدی پَلَه گولاخ شب ها از قالی شویی محل می پیجوند راه می رفت و گوسفند نذری ها رو جلوی دسته سلاخی می کرد و می انداخت پشت نیسان. خلاصه بد جوری پوز بچه های میدان بنفشه رو زدن.

سن و سال هیات بچه های محله ما کم کم داره دو رقمی میشه و هر سال مجهزتر از سال قبل ترش فعالیت می کنه. فعالیت هاش هم به این شکله که شب ها تا نیمه شب طبل می زنن و دسته زنجیرزنی راه می اندازند، صبح ها هم ساغی ها ماشین های آخرین سیستم شون رو جلوی در هیات پارک می کنند و توی چادر کیلو کیلو کراک و شیشه دست به دست می کنند. از صدقه سر معاملات شون هم ده روز محرم رو توی محل کسی شام و ناهار نمی پزه. ناهار و شام همه محله از هیات تامین میشه.

دیشب با امیر حسین رفتیم بازاردوم تا براش کوله ی مدرسه بخریم. درست وسط چشم چرانی و دید زدن ن و دخترهای رنگ و وارنگ، چشمم به بنر فیلم "متری شش و نیم" افتاد. از چند ماه پیش تعریف فیلم رو شنیده بودم و فضای فیلم رو می شناختم. می دونستم که نوید محمدزاده توی این فیلم فوق العاده بوده. فیلم رو گرفتم و برگشتیم خونه. تماشای فیلم همزمان بود با راه افتادن دسته زنجیرزنی محل. صدای طبل هایی که سایزشون از قد یه مرد معمولی بلندتر بود مثل بمب توی محل می پیچید و شیشه های ساختمان ها رو می لرزوند. یه جورایی فضای فیلم با فضای محله مون سازگار بود. اونجایی که ناصر خاکباز (کاراکتر اول فیلم) از فقر دوران کودکیش می گفت یاد زیر پله ی بابای مصیب می افتادم که با چهارتا پفک و چند نخ سیگار و دو جعبه نوشابه شیشه ای باید شکم هفت تا بچه مدرسه ای رو سیر می کرد. وقتی ناصر از شرایط خونه پدریش می گفت یاد خونه ی بابای حسن خیسی می افتادم که یه دخمه درست چسبیده به اتوبان بود. مامان حسن خیسی که همیشه خدا از سردردهای میگرنی اش عذاب می کشید تمام روز پنبه توی گوشش فرو می کرد تا بلکه صدای ماشین های اتوبان سرش رو منفجر نکنند. اما وقتی ماشین ها سر دختر سه ساله اش رو تردن دیگه طاقت نیاورد و دق کرد. نمی تونستم وقتی نقش اول فیلم اعدام شد یاد پسر آقا عباد نیوفتم. بیچاره نوزده سال بیشتر نداشت و توی اولین تجربه ی پخت شیشه اش دستگیر شد و چندماه بعدش به جرم ساخت هفتصد گرم شیشه اعدام شد.  

حتا تک تک آدم هایی که زندگی شون توسط همین بچه ها نابود شده بود جلوی چشم هام رژه می رفتند. وحید چند وقته رفته کانادا. میگه اونجا مغازه هایی هستند که مثل قهوه خانه های ما آدم ها میرن و علف می کشند. میگه حمل مواد مخدر اعدام نداره. اما آمار اعتیادشون خیلی پایین تر از آمار ماست. اونجا لازم نیست هیچ بچه ای جرم باباش رو گردن بگیره تا خواهرش بی نون نمونه. کمتر جوونی به خاطر نداری و عقده های ناشی از اون به صنعت ساخت و فروش مواد مخدر روی میاره. اما در کشور ما همه چیز یه جور دیگه ست.

اما هرچی که هست من اصلا دوست نداشتم ناصر خاکباز اعدام بشه. همونجوری که دوست نداشتم چنگیز اعدام بشه. همونجوری که توی ختم پسر آقا عباد از ته دل گریه کردم.

ای کاش حکم اعدام رو به سازندگان طبل های دو متری میدادند نه آشپزخانه دارهای شیشه.

ای کاش همه چیز یه جور دیگه ای بود.


ایکاردی هم اینتر رو ترک کرد!

درست مثل رونالدو و زلاتان. پا گذاشت روی خاطرات مشترکش با تماشاگرانی که اون رو کاپیتان تیمشون کرده بودند. امروز توی سایت ورزش سه مقاله ای برای ایکاردی و اینتر نوشته شده بود و گفته بود: خداحافظی های غم انگیز شاید اولین مولفه هواداری از اینتر است.

اما برای بازیکنی که کاپیتانی اینتر رو با نشستن روی نیمکت ذخیره های پی اس جی عوض می کنه، روزهای دلتنگی زیادی انتظارش رو می کشند.

We could have been so good together,

We could have lived this dance forever,

But no one's gonna dance with me.


دول، در ادبیات زبان ترکی به معنای زنِ بیوه بوده و در بین مردان روستای ما واژه ایست مملو از عشق و زندگی. دول، محبوب ترین موجود روستاست. محبوب تر از تمام دوشیزگان و ن شوهر دار.

در ستایش دولان اشعار بسیاری سروده شده است که ترجیع بند معروف ترین آنها این بیت است:

دَده دول آلّام، دول آلّام  (پدر من با دول ازدواج می کنم، با دول ازدواج می کنم)

دولا قول اولّام، قول اولّام  (و برای همیشه غلام دول میشوم، غلام دول میشوم)

محبوبیت دولان در روستای ما با پُر طرفدار بودن ن بیوه در شهرها کمی متفاوت است. عموما در شهرها ن بیوه در بین مردان به این دلیل محبوب می باشند که برقراری ارتباط جنسی با آنها راحت تر و کم هزینه تر است. در شهر اگر خوش شانس باشید می توانید یک بیوه پیدا کنید و از با او، بدون اینکه تعهدی به ازدواج ایجاد کنید، لذت ببرید! اما در روستای ما کسی دول را برای ی شهوت خود به صورت موقتی نمی خواهد. بالعکس همه دول را برای ازدواج می خواهند!

دلیل و میزان محبوبیت دول، به شوهر قبلی او برمی گردد. هرچه شوهر قبلی با اسم و رسم دارتر، دول محبوب تر! هرچه شوهر قبلی دشمن تر، دول عزیزتر! مردان برای ازدواج با دولان سر و دست می شکنند تا بعدها به شوهر قبلی زن بگویند که هِی فلانی، زیاد گنده گوزی نکن. زنت شبها بغل من می خوابه! با این توضیح، وقتی زنی از شوهر خود طلاق می گیرد بیشترِ پسران طایفه ای که با طایفه ی شوهر آن زن دشمن هستند خواستگار آن زن می شوند.  

با توجه به سختی هایی که متقاعد کردن پدر دول برای ازدواج بعدی دارد و احتمال اینکه شوهر قبلی متوجه شود و دوباره به سراغ زن سابقش بیاید، معمولا خواستگار جدید در یک حرکت ضربتی و گازانبری دول را می د. دول یده شده توسط خواستگار به خانه برده می شود و پدر خواستگار سریعا در روستا چو می اندازد که فلان دول در خانه ماست و همین چند دقیقه پیش با پسر من همخوابه بوده است. پدر دول از ترس بی آبرویی خود، بدون درنگ و همراه با روستا در محل حاضر شده و رضایت خود از این وصلت را اعلام می دارد.

در زیر به چند نمونه از یدن دولان اشاره می کنم.

 

خیراله

بزرگترین، مهمترین و قابل اشاره ترین ی دول/دختر به خیراله؛ پدر بزرگ مادری من، بازمی گردد که اقدام به یدن فراصت؛ نامزد پسرِ خان روستا، می کند که استثنائا فراصت دول نبوده و دوشیزه بوده است. اما چون نامزدِ پسر خان روستا بوده به شدت مورد توجه قرار گرفته است. در خصوص این دختر ی، قبلا یک پست کامل نوشته ام. فقط همینقدر اشاره کنم که خیراله و فراصت از ترس دار و دسته ی خان از روستا فرار کرده و تا ماه ها به صورت مخفیانه زندگی می کنند.

 

امین – دول یِ ناموفق

امین؛ دایی من و پسر دوم خیراله، خبردار می شود که دولی جدید به منصه ظهور رسیده است. روح اله؛ صمیمی ترین دوستش در آن زمان، را صدا می کند و نقشه خود را برای او تعریف می کند. می گوید که من سر فلان کوچه می ایستم و تو ته کوچه. وقتی فلان دول آمد من می مش. اما اگر به هر دلیلی موفق به این کار نشدم تو درنگ نکن و دول را ب. آمدن آن دول به سر کوچه همزمان می شود با عبور چند عابر و امین موفق به اجرایی کردن نقشه ی خود نمی شود و بالطبع روح اله که در انتهای کوچه به کمین نشسته بوده این کار را می کند. اکنون بعد از سالها پسران امین و روح اله جزو دوستان صمیمی هم هستند و آن دول همچنان زن روح اله می باشد.

 

امین- دول یِ ناموفق- فصل دوم

امین عاشق عالیه؛ دختر تازه دول شده ی خان روستای کناری، شده و اقدام به یدن او می کند. اما در مرحله فرار خان و دار و دسته اش راه را بر او می بندند و پس از زدن کتکی مفصل دخترشان را با خود می برند. امین ناامید شده و دست به خودکشی با خوردن سم می زند. خبر خودکشی امین به خان می رسد و او اعلام می کند اگر امین زنده بماند دخترم را به او خواهم داد. از قضا همین اتفاق می افتد و عالیه زن امین می شود.

پست امین و عالیه را نیز قبلا نوشته ام.

 

طاهره- خنثی کردن توطعه های دول ی

مادرم که زنی زیبا بوده است پس از جدایی از پدرم؛ که فرزند یکی از سرشناسان روستا بوده، در معرض شدید یده شدن قرار می گیرد. خیراله که خود اقدام به این کار کرده بوده به امین و مرحوم امین السلطان دستور می دهد که اگر کسی به خواستگاری خواهرتان آمد حتما باید به شدت کتکش بزنید. وقتی پسرانش دلیل این کار او را می پرسند خیراله می گوید اگر شما خواستگاران رسمی را تا حد مرگ کتک بزنید دیگر کسی به فکر یدن خواهرتان نمی افتد. جوان ها می فهمند که حداقل پاداش این جسارتشان مرگ خواهد بود. تا اینکه دوباره پدرم به خواستگاری مادرم رفته و با هم ازدواج می کنند.

جزئیات این رویداد هم قبلا نوشته شده است.

 

افسردایی- مایه ی ننگ همه ی دول ان

افسر دایی؛ دایی پدرم، که سه زن داشته است تصمیم به یدن دولی زیبا رو می کند که شوهرش تازه فوت کرده بود. دول را یده و به خانه می برد. خبر خیلی سریع به برادرانِ شوهرِ سابق دول می رسد و آنها با چوب و چماق به سراغ خانه افسر دایی می آیند. وقتی در را از داخل قفل شده می بینند بام خانه را با بیل و کلنگ سوراخ کرده و زن برادرشان را از سقف بیرون می کشند. سبک شکست دول ی افسر دایی به شکلی بوده است که دول ان روستا افسر دایی را ننگ مجموعه خود می دانند.

 

امیرارسلان- دول موفق اما خجالت زده

امیر ارسلان، فرزند پاشا (پزشک و معتبر ترین مرد روستا) خوش چهره ترین و خوش تیپ ترین پسر روستا بوده است که تصمیم به یدن طیبه ی تازه دول شده می گیرد. طیبه از زیبایی چهره سهمی نداشته است و شوهر اولش هم به همین دلیل او را طلاق داده بود. پاشا آنقدر در روستا معتبر بوده است که اگر برای پسرش به خواستگاری طیبه می رفت شوهر سابق طیبه هم هیچ اعتراضی نمی کرد. با این حال امیر ارسلان طیبه را می د و به خانه می برد. هرچه منتظر می شود که عکس العملی از سوی خانواده طیبه یا شوهر سابق او ببیند؛ چیزی رخ نمی دهد. تا اینکه پدر طیبه با کلّه آمده و طیبه را به عقد امیر ارسلان درمی آورد.

چند سال پیش که امیرارسلان کاملا پیر شده بود در جواب این سوال که چرا طیبه را ی و به راحتی به خواستگاری اش نرفتی می گوید: به خاطر هیجانش!

 

همین.


در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته.! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی از نوع اول به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!


در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته.! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!


در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته.! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ دست های کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!


می‌بینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمی‌رود. دیوانه‌ای که دوستت داشت از من رفته است. یک خالی بزرگ درونم ساخته‌ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شب‌ها را بدون این که یادت بیفتم می‌گذرانم، و در معاشرت رنج‌های مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لب‌هایت، حرف‌هایت مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می‌دارم. گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم.


با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر که آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت. آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت. گفته‌بودم دوستت‌دارم و راست گفته‌بودم، و می‌گویم دوستت ندارم و راست می‌گویم. حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دل‌های ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفته‌ای نگاه می‌کنم، و می‌دانم حالا حقیقتی تیغ‌دار میان من و توست، دوری و دوستی


#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59


"من وقتی هوس چیزی بکنم می‌دانی چه می‌کنم؟

آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری که هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌کردم. روز و شب فکر و ذکری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده ‌بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته‌شد؛ به‌طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده‌بودم. نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.  البته هنوز شراب می نوشم و سیگار هم می کشم، ولی هر وقت دلم خواست ترکشان می کنم و دیگر هوس برمن چیره نیست.

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می‌کند به‌حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند." زوربای یونانی

***

از وقتی نوجوان بودم مرده عشق بودم. عاشق هر کس که می شدم اتفاقاتی می افتاد که در نهایت نمی توانستم آنگونه که می خواهم عاشقی کنم. تا اینکه در دست عشق اسیر شدم. و همین خود، مرا مضحکه مردم کرد. البته اعتراف می کنم که از این لحظه به بعد را بی اختیار قدم برداشتم. یعنی می دانید چه کردم؟ من به همان راهی رفتم که زوربای یونانی رفته بود. یعنی با عشق همان کاری را کردم که او با گیلاس ها کرد. آنقدر از عشق خوردم که  دلم را زد و بالا آوردم و نجات پیدا کردم. حالا به عشق نگاه می کنم و می گویم: "دیگر احتیاجی به تو ندارم."

حالا آزاد شده ام. دیگر وقتی شب یلدا می شود احساساتم قلیان نمی کنند و یلدا مثل تمام شب های دیگر است، فقط یک دقیقه طولانی تر. حالا وقتی پاییز می آید و می رود و تمام می شود، چشمانم حساسیت فصلی نمی گیرند. حالا منتظر باریدن بارانم تا فقط آلودگی های هوای شهر را بشورد و با خود ببرد و احتمالا در فصل گرم سال مشکلی به نام کم آبی نداشته باشیم. حالا تمام خیابان های شهر مثل هم هستند. شلوغ، پر ترافیک و البته دوست داشتنی.

حالا هر وقت به فکر گیلاس می افتم، حال استفراغ به من دست می دهد.


همسر زیبای من سلام.

این نامه شاید آخرین نامه ای باشد که می نویسم. امیدوارم قبل از خواندنش تمام زیرساخت های برق و اینترنت توسط دشمن و یا بنا به مصلحت اندیشی، توسط دوستان قطع نشده باشد. مگر یادت نمی آید کسی که آن روزها دشمن ما بود و بعدها دوست و برادرمان شد با موشک و راکت هشت سال زیر ساخت های برق و گاز و آب مان را هدف گرفت و کسی که دوست مان بود چهل سال با پارازیت و فیلترینگ و عملیات راپل، اینترنت و ماهواره مان را! و این دو آنقدر نقش خود را احمقانه بازی کردند که ما گم شدیم و نفهمیدیم که کدام یک دوست است و کدام یک دشمن. آنقدر گیج شدیم که از کشته شدن برادران مان و به خواهران مان در خرمشهر به کسانی پناه بردیم که برادران مان را در کف خیابان انقلاب به خاک و خون کشیدند و به خواهران مان در زندان های کهریزک کردند.

انگار نمایش لوطی و انترش دارد به پرده آخر خود می رسد. انگار دوست و دشمن ما یا دشمن و دوست ما، قصد سر شاخ شدن با هم را دارند. یکی سردار دیگری را می زند، دیگری سرداران آن یکی را. یکی هواپیماهای میلیون دلاری خود را به پرواز در می آورد، و دیگری موشک های میان بُرد و دور بُرد خود را. اصلا هم برای هیچکدام شان مهم نیست که در این میان، من و تو و فرزندان زیبای مان خواهیم مُرد. فرزندانی که برای هرکدام امیدی داشتیم و آرزویی. می خواستیم با یکی در لحظه ی رسیدن به آرزوهایش از شادی به آسمان بپریم و با دیگری هنگامی که دست عروس زیبایش را در دست می گیرد.

همسر زیبای من؛

نمی دانم فردا درون هواپیمای مسافربری توسط موشک های آنهایی که می گویند دوست مان هستند خواهیم سوخت یا توسط موشک دشمنانی که برای آزاد کردن ما از دست دوستان مان می آیند! اما می دانم در این بازی که چند احمق شروع کرده اند، من و تو و فرزندانمان نقش قربانی را بازی خواهیم کرد. پس برای هر کدام مان یک گلدان از گل های بنفشه کنار بگذار. شاید لازم باشد فردا یکی از گلدان ها را با یک ربان مشکی روی میز کلاس پسرمان بگذاریم و روز بعدش گلدان دیگری را روی میز کلاس دخترمان. زود یا دیر هم یکی روی میز کار من خواهید گذاشت. اگر تا آن روز این احمقان، گلخانه مان را به آتش نکشند.


به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.

اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون ست!

فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لباس پهن کنم، دیدم توی آشپزخانه شون داره برای بچه ها غذا درست می کنه عذر می خوام. دوست داشتم عاشقش می شدم و می گفتم: عزیزم یه روز هم که شده تو روی مبل لم بده تا من برای بچه ها آشپزی کنم. از منشی وحید عذر می خوام! آخه از اونجایی که ترسیدم مهسا (خواهر زاده ام) بفهمه و توی خونه دهن لقی کنه نتونستم عاشقش بشم. از پیشخدمت اون رستوران شیک توی سعادت آباد عذرخواهی می کنم. تصمیم گرفته بودم اگه دو سه بار دیگه هم چشم های قشنگش رو ببینم حتما عاشقش بشم. از تمام دخترهای دایی و عمو و عمه و خاله هام عذرخواهی می کنم. آخه چون عاشق یکی شون شده بودم و همه فهمیده بودند روم نشد عاشق بقیه شون بشم. از اون خانومه که قدیم ها روی نوشته هام کامنت میذاشت هم عذرخواهی می کنم. اگر پرشین بلاگ پست هام رو حذف نمی کرد و می تونستم آدرس ایمیلش رو پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم حتما یک روز عاشقش می شدم.

اگر یکبار دیگه به دنیا بیام، جبران می کنم و عاشق همه تون میشم. اما قبل از همه عاشق چهارتا دختر تِلّی خانم می شم که چون خوشگل نبودند هیچ کدوم از پسرهای محل عاشق شون نشدند. اول عاشق ثریاشون میشم که چون خواستگاری نداشت، به لیلای ما که همکلاسی اون بود و کلی خواستگار داشت حسودی می کرد. بعد عاشق آرزو می شم که همیشه با غرورش وانمود می کرد خودش تصمیم به ازدواج نداره، وگرنه هزارتا خواستگار جور و وارجور توی فامیل هاشون داره. بعد هم عاشق رقیه و سمیه میشم. بعد از اونها عاشق خواهر بزرگه ی امیر جیقیلی میشم که چون چشم هاش کم بینا بودند بچه های محل مسخره اش می کردن و اون بیچاره روش نمی شد از خونه بیرون بیاد. دستش رو می گیرم و میارم سر کوچه ی رفیعی. اونجا که پسرهای محل پاتق می کنن و به دخترها متلک می اندازند. میگم از امروز این دختر عشق منه. هر کی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه. بعد می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم تا هیچ وقت به زهرامون نگه که بزرگ ترین آرزوی زندگیش دیدن کوچه پس کوچه های این شهره. بعد عاشق دختر آقا جمشید خدابیامرز میشم تا به خاطر فقر باباش اون لندهورِ عوضی از تورقوزآباد نیاد و ببرتش. یه خونه روبروی خونه مامانش میگیرم تا حالا که آقا جمشید مُرده مواظب مامان پیرش باشه.

اینبار که به دنیا بیام برعدگی قبلیم فقط عاشق اونهایی میشم که هیچ کس عاشق شون نبوده. نمی دونم چرا؟ اما فکر می کنم اگر عاشق اون دخترها بشم، اونها هم عاشق من میشن!

 

"از دست‌های گرم تو

 کودکان توأمان آغوش خویش

 سخن‌ها می‌توانم گفت

 غم نان اگر بگذارد

 نغمه در نغمه درافکنده

 ای مسیح مادر، ای خورشید

 از مهربانی بی‌دریغ جان‌ات

 با چنگ تمامی‌ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد

 

 رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده

 از رنگین‌کمان بهاری تو

 که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

 نقش‌ها می‌توانم زد

 غم نان اگر بگذارد.

 چشمه‌ساری در دل و

 آبشاری در کف

 آفتابی در نگاه و

 فرشته‌یی در پیراهن

 از انسانی که تویی

 قصه‌ها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد"    احمد شاملو


یه روز با هم رفتیم برای تماشا و تشویق تیم ملی فوتبال کشورمون توی جام جهانیِ روسیه. حریف اول مون مراکش بود. یادمه چندتا بازیکن داشتند که توی تیم های مطرح اروپایی توپ می‌زدند و ما بدجوری ازشون می‌ترسیدیم. از مهدی بن عطیه که توی یوونتوس بود. از اشرف حکیمی دورتموند. از حکیم زیاش و چند نفر دیگه شون.

اگر یادت باشه ما پشت نقطه کرنر نشسته بودیم و چندتا مراکشی دو ردیف بالاتر از ما. هر وقت مهدی بن عطیه از جناح چپِ خودشون و راست تیم ما توپ رو می انداخت و نفوذ می کرد و اشرف حکیمی رو پشت هجده قدم ما صاحب موقعیت می کرد مراکشی های پشت سرمون با هیجان از جاشون بلند می شدند و با صدای بلند به زبون خودشون می گفتند "سی.سی.سی."! ما نمی فهمیدیم که چی میگن اما توی فشار حملات بازیکناشون اون "سی سی" گفتن های تماشاگراشون بدجوری توی مخ مون بود. استرس و فشار رو تحمل کردیم تا به دقیقه نود رسیدیم. خیلی وقت بود که به مساوی راضی بودیم. شاید اگر داور همون نیمه اول سوت پایان بازی رو میزد ما ناراحت نمی شدیم. اما سوت نزد تا دقیقه نود و پنج که یه ضربه کاشته گیر تیم ما اومد. موقعیت خیلی خطرناکی نبود. محلی که باید توپ رو میزدیم یه جایی نزدیکِ نقطه کرنر بود. دیگه خیالمون از باخت راحت شده بود. می دونستیم وقتی تکلیف این ضربه روشن بشه احتمالا داور سوت پایان بازی رو میزنه و مراکشی ها فرصت نمی کنند که دوباره روی دروازه ما بیان. سامان قدوس توپ رو بوسید و روی نقطه مورد نظر کاشت. فقط خدا می دونه که چرا مدافع حریف اون سانتر قدوس رو با یه ضربه ی سر شیرجه ای وارد دروازه خودشون کرد و ما رو تا ابرها به آسمون پرتاب کرد. همین یک گل کافی بود تا ما خوشبخت ترین پدر و پسر روی زمین بشیم.

یادمه بعد از بازی وقتی سوار متروی شلوغ سنت پترزبورگ شدیم، مردی که از مستی روی پاهاش بند نبود از جاش بلند شد تا صندلیش رو به ما بده. من از بد مستی روس ها زیاد شنیده بودم. ترسیدم نکنه به تو صدمه ای بزنه. برای همین با گارد و اخم لطفش رو پس زدم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: امروز تیم شما برنده شده. همه دنیا باید به پای برنده بلند بشن. امروز شما سلطان جهانید.

امروز روز تولد کسیه که وقتی چشم هاش رو برای اولین بار باز کرد صدای "سی. سی." گفتن همه ی حریف هام تا ابد خاموش شد. من توی همچین روزی بابای بهترین پسر دنیا شدم و این بزرگترین بردیه که من توی تمام زندگیم داشته ام. امروز من سلطان جهانم و همه ی دنیا باید جلوی پاهام بلند بشن. خوشحالم که بابای توام.

تولدت مبارک؛ زننده گل برتری زندگیم.


سال 1398 هم گذشت.

با سیل، با زله، با موشک، با شلیک به جگر گوشه های مردم، با سایه ی جنگ، با تحریم، با دروغ، با دلار پانزده هزار تومان، با اختلاس و ی، با کرونا تاااااا رسید به بادمجون و خیار چنبر و ِ خر. توی همه ی این اتفاقات هم ردپای بی لیاقتی مسئولین محترم مملکتی مشهود بود. زیاد گفته شده و زیاد شنیدید. من قصد ندارم این گُه رو دوباره هم بزنم و بوش رو بلند کنم. فقط می خوام بگم خوشحالم که این سال کوفتی تمام شد. حتا به قیمت تلف شدن یک سال از عمر همه مون.

اما آرزو می کنم که سال جدید سال بهتری باشه. همه مردم عزیز کشورمون سلامت و شاد باشند. دروغ از این مملکت ریشه کن بشه و دوباره بعد از سالها لبخند به روی مردم برگرده. آرزو می کنم در سال 99 هیچ کسی از سر نداری شرمنده خانواده اش نشه. آرزو می کنم بچه ی کار نداشته باشیم و همه ی بچه های عزیز ایران برن سر کلاس درس و مشق و ورزش و موسیقی.

آرزو می کنم همه ی ایرانی ها به آرزوهاشون برسند.

هرچند که خودم امیدی به برآورده شدن آرزوهام ندارم. ☹

 

"بی آنکه دیده بیند،

                   در باغ

احساس می توان کرد

در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد

یاسِ موقرانه ی برگی که

                   بی شتاب

بر خاک می نشیند.

 

 بر شیشه های پنجره

                   آشوب شبنم است.

 ره بر نگاه نیست

 تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

 

 با آفتاب و آتش

                    دیگر

 گرمی و نور نیست،

 تا هیمه خاکِ سرد بکاوی

                              در

                                رویای اخگری.

 

 این

     فصل دیگری ست

 که سرمای اش

                   از درون

 درکِ صریحِ زیبایی را

                   پیچیده می کند.

 

 یادش به خیر پائیز

                       با آن

 توفان رنگ و رنگ

                     که برپا

 در دیده می کند!

 

 هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،

 خاموش نیست کوره

                    چو دی سال:

 خاموش

 خود

 من ام!

 

مطلب از این قرار است:

چیزی فسرده است و نمی سوزد

                                   امسال

در سینه

در تن ام!"


"کجاست؟

چه می کند؟

کسی که فراموشش کرده ام!" عباس کیارستمی

 

از ذهن و دلم رفته. دیگه نه دوستش دارم و نه حتا بهش فکر می کنم. اما نمی دونم چرا هنوز هر شب به خوابم میاد! نمی دونم چرا هنوز توی خواب همون قدر دوستش دارم. با اینکه به روی خودم نمیارم اما هنوز وقتی توی خواب می بینمش قند توی دلم آب میشه. مثل اون قدیم ها وقتی می بینمش میشم خوشبخت ترین مرد دنیا. نمی دونم.! شاید چون توی خواب هنوز همونقدر نازه و مهربون.

ولی نمی خوام به خوابم بیاد. دیگه حتا نمی خوام توی خواب هم دوستش داشته باشم.

از امروز قصد دارم شب ها نخوابم. چند شب که بیاد و نتونه وارد خوابم بشه و توی کوچه پس کوچه های نازی آباد آوره بشه میذاره و میره. آخه اون آدم منطقی ای یه. سریع دو دو تا چهارتا می کنه و میگه چه معنی داره من از اون سر شهر بکوبم و بیام این سر شهر که برم توی خواب این بابا ولی این بیدار باشه. احتمالا آش و کاسه اش رو جمع می کنه و برای همیشه میره تا خواب یکی دیگه رو قشنگ کنه. این آوارگیِ دو سه شبش هم تلافیِ همه یِ در به دری های من. تلافی اون شب هایی که از سرِ دلتنگی خوابم نمی برد و تا صبح توی ماشین می نشستم و به درِ بسته ی خونه اش خیره می شدم و ترانه ی من مرد تنهای شبمِ خدابیامرز حبیب رو گوش میدادم. دو سه شب که آواره بشه دلم خنک میشه! عقده رفتن و دیده نشدن خیلی وقته روی دلم مونده.

آهای خانم.

با توام

اگه امشب اومدی و دیدی بیدارم، آواره ی کوچه پس کوچه های محله ی ما نشو. سر کوچه مون، کنار خیابون بساط جیگرکیِ مَمد تبریزی تا سحر به راهه. با همه ی این کرونا مورونا ها هنوز هم تمیز و بهداشتی یه. بگو برات چهار سیخ دل و جیگر کباب کنه! بهش بگو مهمان منی تا خوب وِل دان اش کنه! دل و جیگر رو با یه کوکا بزن و برای همیشه برو.

یادت باشه اگه اومدی حتما نزدیکِ دبه ی آتیشِ مَمد تبریزی بشینی. آخه شب های بهار امسال سوز داره. زبونم لال سرما می خوری.


احتمالا شما هم مثل من قبل از دادن یه کمی فکر می کنید! البته ممکنه بین شما کسانی هم باشند که اول بِدن؛ بعد فکر کنند! شاید بعضی هاتون هم کلا به فکر کردنِ قبل و بعد از دادن اعتقادی نداشته باشید! شما رو نمی دونم.، ولی من اولین باری که دادم حس عجیب و خاصی داشتم. حس لذت.؛ همراه با غرور بالغ شدن. خوشحال بودم که دیگه از اون روز به بعد می تونم بدم.

امروز بعد از یه عمر دادن، کلاهم رو قاضی کردم و به داده هام فکر کردم. به اینکه چه عواملی باعث میشه که بدم؟ آیا یه نیاز درونیه که من رو به دادن وا میداره یا چون همه میدن، من هم باید بدم؟

در نهایت به این نتیجه رسیدم که بیشتر ما برای اینکه به یکی ندیم، میریم و به یکی دیگه میدیم. بعد خوشحال میشیم که چقدر خوب تونستیم به اون بابا ندیم. هنوز از سر خوشیِ این دادن و ندادن ها فارغ نشدیم که دوباره وقت دادن فرا میرسه! از اونجایی که ما ایرانی ها معمولا انسان های باوفایی هستم، اگه یه بار به یکی بدیم، دفعه دوم هم روش رو زمین نمی اندازیم. یعنی رومون نمیشه! اما بَدِ کار اینجاست که وقتی برای بار سوم خودمون رو آماده می کنیم که به همون بابا بدیم، طرف تو زرد در میاد و میزنه به چاک. ما ایرانی ها علاوه بر باوفا بودن آدم های عاطفی هم هستیم و به همین دلیل وقتی شکست عشقی می خوریم به جای اینکه اینبار با دقت تصمیم بگیریم که به کی بدیم، دوباره به این فکر می کنیم که به کی ندیم و به این شکل این چرخه تا ابد ادامه پیدا می کنه.

یه وقت هایی هم به یکی می دیم اما صبح روز بعد از خواب بیدار میشیم و با تعجب می بینیم که شب قبل به اون شخص مورد نظر ندادیم و به اون شخص نامورد نظر دادیم. بعد با پررویی تمام گناه سر به هوایی خودمون در دادن رو می اندازیم گردن یکی دیگه و با خشم فریاد می زنیم که ایهالنّاس ما به این ندادیم! اصرار می کنیم که باید فرایند دادن تکرار بشه و ما ثابت کنیم که دفعه قبل هم به اون یکی دادیم نه به این یکی. انقدر به دادن دوباره اصرار می کنیم تا یه شیشه نوشابه پیدا بشه و شیر فهممون کنه که به کی داده بودیم و به کی نداده بودیم.

من به شخصه با دادن مشکلی ندارم، مشکل من آدم هایی هستند که باید بهشون بدم! چون اینهایی که ما بهشون میدیم دوتا مشکل اساسی دارند. اولا که همشون دهن لق هستند. فردای روزی که ما بهشون میدیم میان توی تلویزیون و رومه ها جار می زنند که بیایید و ببینید که چقدر آدم تو این مملکت به ما دادند. دوما خیلی خالی بندند. همشون قبل از اینکه بدیم میگن ما با قبلی ها فرق داریم و اگر به ما بدید اینجوری می کنیم و اونجوری می کنیم اما من به شخصه تا به امروز به هرکدومشون که دادم تفاوتی حس نکردم.

من با یک عمر تجربه در دادن به شما پیشنهاد می کنم که با این جمله ها که مثلا میگن از قدرت دادن هاتون غافل نشید، یا میگن همین دادن های شماست که آینده کشور رو می سازه یا میگن دشمنِ تا دندان مسلح ما از همین اتحاد شما در دادن می ترسه، خر نشید. با دادن، فقط دردش برای شما می مونه و عشق و حالش برای اونهایی که شما بهشون دادید.

من که دیگه رای نمیدم.

حالا دیگه خودتون می دونید. از ما گفتن بود.

"دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

من برای روسبیان و برهنگان
می‌نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده
پیوند دهد.



استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام
فریاد می‌زنم.
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای می‌دهم."

 

پی نوشت: از متن های قدیمی و تکراری بود. البته با کمی ویرایش.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها